ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

من کی به خود باز خواهم گشت؟

فردا می شود درست یکماه که برگشته ام به خانه، برگشتم خیلی بهتر از رفتنمان بود، رفتنی بعد از سیزده ساعت در هو اپیما بودن با بچه هایی که نخوابیده بودند، شما اضافه کن با کل روز قبل سفر و چند ساعتی که زودتر رفته بودیم فرودگاه، و بعد پانزده ساعت در فرودگاه قطر ترانزیت بودیم، هتلی در کار نبود، آبخوری های داخل فرودگاه را با پلاستیک و چسب بسته بودند بخاطر کرونا، بچه ها پرانرژی و بدون وقفه در حال بالا و پایین پریدن از هیجان شلوغی و آدم های رنگارنگ داخل فرودگاه و ما بسیار خوابزده و خسته!

برگشتنی هم بلیط من و بچه ها همین بود با این تفاوت که اینبار از مشهد به قطر با احتساب ساعت های چکینگ و انتظار هشت ساعتی در سفر بودیم ولی ایندفعه آنقدر آدم شده بودیم که هتل رزرو کرده باشیم در دوحه، یک نوه عمه جوان در دوحه داشتم که آنجا کار می کند، با او تماس گرفته بودم، مرخصی گرفته بود و علی الطلوع آمد دنبال مان در فرودگاه.

در سایت قطر نوشته بودند برای داخل شدن باید نتیجه تست منفی کرونا داشته باشیم اما هنگام ورود فقط پرسید چند روز می مانید گفتم هشت ساعت نهایتا" و گفت بفرمایید داخل!

و اولین تجربه ورود به کشوری بدون ویزا را حظ کردیم.

بچه ها در هتل خوابیدند و من خودم هرگز، آخر نوه عمه به اندازه یک بشکه کافی برایم گرفته بود و خواب بی خواب، بعدازظهر آمد دنبال مان و رفتیم رستوران و بعد برگشتیم به فرودگاه.

اینبار بچه ها بلد بودند چطور با شرایط هواپیما کنار بیایند، بیش از نصف آن سیزده ساعت پرواز را خوابیدند، فرودگاه هم که رسیدیم همسر جان با دسته گل آمده بود به استقبال!

حالا از سفرم بگویم یا بعدش؟

راستش باید بگویم خیلی ضدحال خوردم، شاید هم اینگونه نباشد و درواقع خیلی هم خوش گذشته باشد اما هرطور که فکر می کنم آنطوری نشد که تصور داشتم. من در تمام سفر یک لحظه هم آن خودی که اینجا خودم را جر داده بودم برایش، آن خودِ خوشحال و بانشاط و در لحظه راضی، نبودم، نشد هر چقدر سعی کردم.

دلیل؟ هیچ دلیل واضح و مشخصی نداشت و این بیشتر زجرم می داد. بجز بلیط ها و ویزا که حدود هشت هزار دلار برایمان آب خورد، شش هزار دلار دیگر مصرف کردیم، که اگر مخارج نزدیک سی میلیون دندانم را کنار بگذاریم بقیه اش تمام برای سفر بود. در زمینه مصرف کردن  برای عزیزان مان هیچ کم نگذاشتیم اینبار، من برای خودم و بچه ها و خانه و زندگی اینجایم تقریبا" چیز دندان گیر گرانی نخریدم که بیاورم، همه اش رستوران و شهربازی و ویلا و خوراکی بود.

تفاوت قیمت ها بطرز غریبی به چشم می آمد،  بار گذشته ما با دلاری که سیزده تومان بود آمدیم اینبار بیست تومان و بیشتر شده بود اما قیمت ها چند برابر افزایش قیمت دلار تغییر کرده بود، برای بار اول در زندگی ام از حسابم میلیونی می رفت و برنمی گشت! که البته باکی نبود اما بسیار باعث تحیر بود.

بطور کلی سفرم بسیار بابرکت و پر دیدار بود، قم، گرمسار، بومهن و تهران را گشتیم، در تهران پنج روز مهمان دوستم بودم پس از بدرقه کردن همسر، بین این پنج روز یکروز مهمان دوستان دختر دوره لیسانس دانشگاه بودم و روز آخر مهمان هم اتاقی های خوابگاه و همان‌ها ما را بردند راه آهن و رفتیم مشهد.

بلافاصله یکهفته بعد از رسیدن جریان عمل مادر روی داد.

روز سوم یا چهارم بعد عمل دختر را از شیر گرفتم و این وسط درد روحی و فشار عاطفی خودم و دختر در کنار عصبانیت و غرش مادرم بود که می گفت بگذار حال من بهتر شود، ولی من دیگر به انتها رسیده بودم.

 کلا" همین که به ایران رفتم شیر کم شده بود شاید بخاطر هوای فوق العاده بد مشهد در آن روزهای آخر نوروز و بعد سفر پشت سفر و دختر هم حسابی غذاخور شده بود، آنروز از صبح شیر نخورده بود تا بعدازظهر و رسید آن لحظه جدایی کاملش و من هم که در کلام و رفتار یک کلام و درنده خوی!

چهار شب نیمه شب ها بیدار می‌شد و من بیشتر از خودم و دختر، نگران مادر می شدم که حرص می خورد بابتش، هر شب یکساعتی راه می بردمش تا بخوابد.

بعد از یک هفته دیگر عزادار نبود و غذاهای زن دایی اش حسابی به جانش می چسبید و من هم نفس راحتی کشیدم اما بی خوابی های بی جبران و استرس و درد و زخمی که کشیدم رفته رفته ضعیف ترم کرد بحدی که اشتهایم خیلی کم و رنگ و رخسارم بسیار رقت انگیز شده بود اما سفر ادامه داشت.

آن وسط ها مخصوصا" بعد پروسه از شیر گرفتن و مخصوصا" وقتی دمای هوا بطور وحشیانه ای بالا و بالاتر می رفت با خودم می گفتم کاش می شد یک شب در مکان خودم در ملبورن می بودم و باز با توش و توان تازه برمی گشتم به سفر ادامه می دادم ولی این یک رویا بود.

در مشهد دو دوست راه دور را ملاقات کردم، یکی شان را از طریق همینجا و بعد اینستاگرام شناختم و به دیدار منجر شد و چه دل ها دادیم به هم!

یک عزیز دیگر هم که در همسایگی مادرم زندگی می کند و از طریق اینستاگرام با من آشنا شده بود را هم.

دوست هم اتاقی نیشابوری ام وقتی به دعوتش به رفتن به نیشابور پاسخ منفی دادم از آنجا آمد و در مشهد میزبانم شد.

فامیل هم که ماشاالله همه از اروپا آمده و می آمدند و در هر خانه یک خارجی لنگر انداخته بود و دو محفل عروسی هم دیدم، یکی پسر دایی ام و دیگری دختر عمویم، که مجلس دختر عمو سه روز مانده به برگشتم بود و عجب اتفاق خوب و بی نظیری شد، تنها جایی که من کمی شبیه به خودم شدم همان شب بود که هرچه خستگی و بی خوابی و درد و مرضی که به روحم زنجیر شده بود را با عربده های مستانه و رقص های جلف بیرون ریختم و باکم هم نبود و همه فامیل و دوستان هم حسابی درکم می کردند و برایم خوشحال بودند!

بچه ها الی روز آخر بچه های خوبی بودند، نق نق و بد حالی نکردند، اینرا بخاطر این می گویم که تجربه دوستان اینطرفی اینچنین است که بچه های اینجا بعد از تقریبا" دو سه هفته شروع به بهانه گیری می کنند و خانه و وسایل بازی و وای فای و تفریحات خودشان را می خواهند، اما بچه های من هرگز اینطور نبودند، ولی چه دروغ بگویم، هرکس از رایان می پرسید اینجا بهتر است یا استرالیا بی درنگ می گفت استرالیا و ایران را فقط بخاطر اینکه نوشابه در هر وعده غذایی هست دوست داشت!!!( چون مهمانی ها و بیرون رفتن ها زیاد بود معمولا" نوشابه هم بود و رایان برای اولین بار در عمرش نوشابه را کشف کرد و عاشقش شد، تمام تلاشم برای مدیریتش این بود که باید کل غذایش را می خورد و کمی بیش از نصف لیوان نوشابه می خورد و هربار تذکر می دادم که استرالیا از این خبرها نیست).

یک چیزهایی را آدم نمی داند تا در عمل با آن برخورد کند، توانایی من بعد از سال ها مسافرت نکردن، تفاوت مسافرت با دو بچه و ادامه دادنش بدون همسر برای من تازگی داشت و به این نتیجه رسیدم که این آخرین مسافرت طولانی من خواهد بود و زین پس هر وقت مقدر شد با همسر رفته و باز خواهم گشت، درست است که خانواده تمام حمایت های لازم را در قبال بچه ها داشتند اما مخصوصا" اواخر سفر وابستگی بچه ها به خودم بیش از همیشه شده بود و من می گذاشتم بحساب دلتنگی شان برای پدر، اینطوری بود که کم کم از پا درآمدم. 

و در سفر دیدم که چقدر فرق کرده ام با گذشته و چقدر از زمین و زندگی آنجا کنده و به شرایط جدیدم چسبیده ام، چیزهایی که قبلا" برایم هیچ اهمیتی نداشت اینبار بشدت توی ذوقم می خورد و همه اینها خیلی خسته ام می کرد.

آنقدر خسته ام کرد که الان که یکماه است برگشته ام هنوز در هپروت بسر می برم، هی بالا و پایین می کنم که ببینم چرا حالم خوب نشد پس؟ هی نتیجه می گیرم که می گذرد و تنها بودی و خسته شدی و زن هستی و هوا گرم بود و چنین و چنان اما باز قناعت بخش نیست برایم.

یک چیزی نشسته توی سینه ام که از جنس هیچکدام از غصه های قبلی ام نیست، و این برای منی که خیلی فکر می کردم تغییر کرده ام و انسان خوش گذران و شادی شده ام و دنیا به چیز بچه ام نیست خیلی سخت است.

نه که خوش نگذشته باشد، که خیلی هم خوب بود، دو ماه تمام در منزل مادرم بودم و این خیلی زمان خوبی بود برای سیر دیدن و بوییدن و لمس زندگی اما انگار من دیگر متعلق نبودم به آنجا و آدم هایش.

و درد، درد، دردِ آدم هایش، و سیستم دروغگو و بیمار پرورش و رقت انگیزی زندگی آدم های دور و اطراف و بعد هی قیاس و قیاس و قیاس و حسرت و افسوس......

شنیده ام این حالت من طبیعی است، البته بعضی ها مثل من که از تخم و نژاد عاطفه هستیم کمی پاره تر می شویم در رویارویی با این اتفاق و این هم بخشی از مهاجرت است که حتما" می گذرد چون همه چیزهای خوب و بد زندگی می گذرد، امیدوارم فردا که از خواب بیدار می شوم کمی به آن آدم قبل سفر برگشته باشم، خوشحال و بی خیال و  پر از زندگی!


نظرات 11 + ارسال نظر
ربولی حسن کور چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 01:55 ق.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
خوشحالم که باز نوشتید
و خوشحالم که حس و حالتان در این پست قدری بهتر از پست قبل است
از قدیم گفته اند حرف راست را از بچه بشنو! پس نتیجه میگیریم که استرالیا واقعا بهتر از اینجاست!
امیدوارم سفرهای بعدی برایتان پر باشد از روزهای خوب و خاطره های خوش.

ممنونم که می خوانید، امیدوارم همینطور باشد

سین پنج‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 08:12 ق.ظ

ساغر عزیز
این اولین بارست که اینجا کامنت می‌ذارم و پیش از این خاموش می‌خواندمت.
متاسفم که در این سفر همه چیز بر وفق مراد نبوده و امیدوارم حال مادرت بهتر شده باشد.
و باید اعتراف کنم که چقدر خصوصا برای بچه‌هایت خوشحالم که قرار نیست در این سرزمین سوخته و تحت سیستمی به قول خودت بیمار بزرگ شوند
روزهای خوبی برایت آرزو میکنم

ممنونم عزیزدل

پت سه‌شنبه 11 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 08:29 ق.ظ

خوب شد احساستون رو نوشتید. من هر بار که برمیگردم دقیقا همین وضعیت رو دارم ولی نه میتونم به خوبی شما وصفش کنم و نه میتونم هضمش کنم. با این تفاوت که من حداقل سالی یک بار این سفر رو دارم.

نه توروخدا من آرزو می کنم دیگه این حسو نداشته باشم در سفرهای بعدی

مریم چهارشنبه 12 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 09:28 ب.ظ

سیستم دروغگو و بیمار پرور ایران سالیان سال است که میلیونها پناهجوی افغان را بدون هیچ پیش شرطی پذیرفته و اجازه کار و زندگی در کشور را به آنها داده و به کودکان پناهجو اجازه ۱۲ سال تحصیل رایگان در مدارس کشور را می دهد. شاید اگر کشور ایران همانند کشور خوب استرالیا می بود که فقط به افراد تحصیل کرده و بر مبنای نیاز کشور اجازه ورود می داد، هر کس که اجازه ورود به این کشور را می یافت سپاسگزار و قدردان بود، نه اینکه کسانی که در این کشور رشد کردند، به تحقیر و تقبیح آن می پردازند.

اطلاعات شما هم اشتباه هم ناقص و هم کاملا یکجانبه است، ایران هرگز پناهجویان افغان را نپذیرفته است، اجازه تحصیل رایگان برای هیچ بشر مهاجر افغان وجود ندارد.
کشور استرالیا هم راه‌های بسیاری برای مهاجرت باز گذاشته است که یکی از آنها به گفته شما تحصیلی و کاری است که فقط افراد توانمند قادر به دستیابی به آن هستند، یکی از راه‌های دیگر آمدن به استرالیا برعکس ندار بودن و جنگزده بودن و بدبخت و بیچاره بودن است، یکی دیگرش که الان مسدود است آنهم بخاطر عواطف جمعی ملت، راه قاچاق است.
البته هدف من از بیان آن عبارت چیز دیگری بجز کنایه یا شکایت بود، آن چیزی است که قبل از من افغان صدای هر انسان آزاده دیگر در ایران را درآورده است، اینکه بوق و کرنا را از داد و عدالت پر کنی اما سیستم بر پایه فساد و دروغ و ریا و لجن بالا رفته باشد چیزی نیست که شما رگ غیرتت در برابر من استرالیایی افغان تبار بالا آمده باشد، بروید پست های سال های ۹۲ و سه من را با عنوان " از مهاجرت" بخوانید که ببینید کفر می گویم یا حقیقت؟

سپیدار شنبه 15 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 07:04 ب.ظ

آخرین باری که به وبلاگ تون سر زدم، احتمالا سه چهار سال پیش بود. اگر درست یادم مونده باشه، امتحان (رانندگی؟) داشتید و در کنارش هم مینوشتید.

اینکه میگید عوض شدید، حتی توی نوع نوشتن و موضوعات نوشتن تون هم مشهوده. نمی خوام غر بزنم چون حقش رو ندارم ولی قلم اون روزهاتون خیلی برای من جذاب تر بود.

امیدوارم ساغر امروز یا ساغری که قرار به خودش برگرده، همیشه خوب، صحتمند و شاد باشه. همه مون خوب باشیم

انسان هر لحظه در حال تغییر است، آن سالها خیلی آشوب داشت دلم، الان از آن حالت گذر کرده ام و تمام سعیم بر سطحی بودن و عادی بودن است، ممنونم از آرزوی نیک تون

قندک یکشنبه 16 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 02:57 ب.ظ https://www.instagram.com/mona.mansori8368/

ساغر عزیزم همه حرفهایت را با گوشت و خون حس میکنم متاسفانه و بسیار تلخ است اما صفحه ای که برایت گذاشتم را فالووکن و زندگینامه اش را بخوان گاهی ما فکر میکنیم این ما اهالی دیار خونین افغانستان هستیم که زجر کشیده ام ولی با خوندن زندگینامه این دختر یتیم در پاکستان واقعن عبرت آور بود زندگی واقعی اش هست حتما به عزیزان دیگه هم بگو فالو کنند حمایتش کنند

https://www.instagram.com/mona.mansori8368/

چشم عزیزم، ممنونم

منجوق چهارشنبه 19 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 02:58 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

انقدر خوب نوشتی که منی که مهاجرت نکردم خوب درکت کردم که چه حالی داری

فدایت

تمام نوشته هاتون رو خوندم و میخونم همچنان گاهی خیلی منتظرمیمونم تا مطلبی رو بذارید ،حس تمام نوشته هاتون رو درک میکنم ، خیلی هاشون رو تجربه کردم ،‌اما مثل شما این قدر شیوا و زیبا نمیتونم بنویسم من هم مهاجر بودم در ایران و الان هم در اروپا ، حس های مشترکی داریم ،ودرآخر خوشحالم که هستی ساغرجانم.

ممنونم که هستید و می خونید و کامنت گذاشتید، از من همین یک قلم هست و برون ریزی ها وگرنه مرده بودم تا الان

سمیه شنبه 29 مرداد‌ماه سال 1401 ساعت 05:47 ب.ظ

سلام شاید بهترین قسمت این سفر همین باشه که بی خودی در قید و بند عواطف و خانواده و شعار و ... نباشین و با خیال راحت بچسبین به زندگی جدید بعد از مهاجرت برای ما جهان سومی ها خانواده بیشتر از اینکه مایه ارامش باشه حس عذاب وجدان اضافی داره

سالها طول میکشه بچسبی به زندگیت، میری ببینی شون باز می چسبی به گذشته و دردهاش، باز باید برگردی به خودت و این خیلی سخته

پگاه یکشنبه 17 مهر‌ماه سال 1401 ساعت 07:45 ق.ظ

سلام. اینکه میگویید برگشتید و در سفرتان به ایران حالتان خوب نبوده بنظرم تجربه خیلی هاست. تلاش کرده اید تا در کانتکس جدیدتان از آن بندها و تارهای دست و پاگیری که روحتان را آزرده کرده بود،رها شوید. اما در بستر قدیمی که قرار گرفته اید دوباره شما را در قالب گذشته تان قرار داده، البته تا حدودی و نه کامل.
از طرفی دیدن غم و رنج عزیزانتان در ایران، حس دلسوزی تان را بر می انگیزاند. من تجربه کرده ام که در چنین مواردی آدمی بیشتر از خود آن افراد غصه دار می شود و رنج میکشد و کاری هم از دستش بر نمی آید.

دقیقا همینطور است و این تجربه را هزاران انسان مثل من در بازگشت به خانواده احساس می کنند.

باران سه‌شنبه 8 آذر‌ماه سال 1401 ساعت 06:49 ب.ظ http://venus1400

سلام ساغر جان
یکی از دلایل حال بد کسانی که آن سوی مرزها بدون محدودیت های اجتماعی و تبیض های وحشتناک و حقوق اجتماعی برابر زندگی می کنند ، وقتی به اینجا می آیند این است که این آسایش و آرامش را برای همه ی کسانی که دوستشان دارند می خواهند و از اینکه مجبورند عزیزانشان را در چنین جایگاهی ببینند که برای ابتدایی ترین حقوق اجتماعی شان بیش از توانشان زحمت بکشند و نتیجه ی عادلی نبینند بسیار غصه دار می شوند ....
خوشبختی ما در گرو خوشبختی همه ی عزیزانمان است ...نمی شود غم و اندوه و فقر عزیزانت را ببینی و در خوشبختب خودت غرق شوی ...
انسانیت همین است

واقعا همینطوره، هرکجا هستند خدا یار و نگهدارشان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد