ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

از همه جا بجز اوبر ایت

اینبار برای مراسم ترحیم پدر کاربلد بودیم، همسر تازه فهمیده بود می توانسته مرخصی با حقوق بگیرد، از سه شنبه تا آخر هفته مرخصی گرفت، دوستان مان هم مثل دفعه پیش ساعت های هفت ببعد هر شب آمدند به عرض تسلیت، همان روز اولی که خبر را شنیدیم(دوشنبه) باز سالن را بوک کردیم، با خود فکر کردیم بسته بندی غذا و ختم جلسه در همان سالن بهترین گزینه است اما با دوستان مان که مشورت کردیم نظر دیگری داشتند، گفتند برای سالن همان خرما و چای و حلوا کافی است، شما مثل دفعه قبلی افرادی را تا منزل خواهید داشت، یک عده ای را هم خودتان از قبل دعوت کنید با اینها که خواهند آمد یکجا یک شام بدهید خیلی به صرفه تر از صد و پنجاه بسته غذاست. گفتیم چشم، با یک آشپزخانه افغانی که در اینستاگرام صفحه دارد و خیلی هم کاردرست و باکلاس بود تماس گرفتم و برای هفتاد نفر سفارش غذا دادم، منوهای غذایش متنوع بود و من اولین منو که ارزان تر و ساده تر بود را انتخاب کردم، پرسی ۲۵ دلار بود و من دو قلم از غذاها را کم کردم برای ما نفری ۲۲ دلار حساب کرد.

خانواده دایی ام که در سیدنی زندگی می کنند بهم خبر دادند که برای مراسم خواهند آمد و افتادم به جان خانه چون اینها تابحال خانه جدیدم را ندیده بودند، خلاصه که هم استرس روز ختم و پذیرایی در منزل و هم مهمان داری کمی حساسم کرده بود، آنها غروب شنبه آمدند، دایی و زندایی و دو دختر دایی ام با دختر کوچک دختردایی کوچک.

شب که در کمتر از پانزده دقیقه پنج کیلو خرمای آمریکایی را با گردو مغز پر کردیم دیدم چه فرقی دارد تنها بودن و کسی را داشتن، تازه من می خواستم فردا صبح بعد از صبحانه حلوا بپزم که زندایی گفت نه امشب بپز و بگذار بماند، فردا دیر است می خواهیم دوازده و نیم از خانه خارج شویم ما هم خسته ایم و شاید دیر بشود.

حلوا را درست کردم و ظرف ها را سلفون پیچیدم و روی اوپن آشپزخانه گذاشتم.

همان شب دوست مان به همسر زنگ زد که همه چیز اوکی است؟ و چند نفر دعوت کردید و غذا چطور شد؟ و همسر گزارش داد، دیدم که گفت خوب است فردا خودم دم در غذا را تحویل می گیرم و تسویه حساب می کنم، هرچه همسر گفت نه امکان ندارد و رقم کمی نیست قبول نکرد و گفت فقط من نیستم، دوستان از من خواهش کرده اند که قضیه غذا را پیگیری کنم و نگذارم شما دست به جیب شوید، خلاصه که هزار و پانصد و چهل دلار برگشت به جیب مان و اشک در چشمانم حلقه زد.

اینجا چون ملت دست شان به دهانشان می رسد کمتر کسی در اینطور مواقع به کسی پول تعارف می کند، یک طورهایی حتی ممکن است صاحب عزا ناراحت هم بشود، اما چون همه دوستان از شرایط ما باخبر هستند و می دانند همسر دانشجو و کارمند است و این مرگ در فاصله کمی با مرگ مادرش رخ داده این ابتکار را انجام دادند و الحق که کار پسندیده و خوبی بود، خداوند چند برابرش را به جیب شان برگرداند.

خلاصه که آنروز هم گذشت و مهمان ها اطعام شدند و چای خوردند و متفرق شدند و من تازه نفس راحتی کشیدم و تازه می دیدم که مهمان دارم و آنها هم خیلی عجله داشتند چون بچه و شوهر دختردایی ها منتظر بودند و دایی هفتاد سال به بالا هم اعصاب و حوصله یکجا ماندن را نداشت، به زور یکروز دیگر نگهشان داشتم و روز سه شنبه رفتند خانه شان.

آنها که رفتند فقط پتوهای شان را جمع و بسته بندی کردم و گذاشتم سر جایش و با دختر که بد جوری مریض شده بود آمدم توی اتاق و درجه ایر کاندیشنر را زیاد کردم و رفتیم زیر پتو و بعد پنج دقیقه خوابمان برد تا شب که بیدار شدم و انگار کوهی از خستگی رفع شده بود.

امروز که اینرا نوشتم هم شنبه بیست خرداد دو روز بعد از چهل و دومین سالروز تولدم است که در خاموشی و سکوت گذشت و همسر خان دو روز از تقویم عقب مانده بود و نه گلی نه کیکی هیچی، و بهش گفتم من دوست دارم صبح تولدم تولدم را تبریک بگویی و یکهو تازه فهمید دو روز عقب است و شب که از استخر برمی گشت گل و کارت و یک تابلو گرفته بود.

زندگی در جریان است و ما انگار از شوک برگشته ایم، تمام این یکسال که از ایران خورد و خمیر برگشتیم آه و ناله ها از ایران و ترکیه بلند بود تا رسید به اینجای قضیه و هر دو امانت به خاک سپرده شد، تا یکماه دیگر دوره فوق لیسانس همسر تمام خواهد شد و یک بار روانی بزرگ از روی دوش خانواده برداشته می شود، از طرف دیگر باز این بخشی که همسر یکسال است شاملش شده در شهرداری مان دارد جمع می شود و بهشان خبر داده اند که برای سایر کارهای موجود در شهرداری اپلای کنند وگرنه یک مبلغی بابت این رخداد بهشان می دهند و بروند دنبال کارشان، من بلادرنگ موافقتم را با دریافت مبلغ  ولو با ریسک بی کار ماندن برای دو سه ماه اعلام کردم تا از شر قرض هایمان راحت شویم و همسر هم به همین نتیجه رسید ببینیم خدا برایمان چه در نظر دارد.

چقدر اخبارم زیاد و همه شان هم مهیج شد،

دیروز بعد از دو هفته کار نکردن رفتم دنبال روزی، ساعت های چهار قصد برگشت به خانه کردم، اپلیکیشن را خاموش و آدرس خانه را زدم، دو دقیقه نگذشته بود که یکهو یک پیرزن اوزی با سرعت شدید از جلو ماشینم رد شد و سمت چپش به جلو ماشین برخورد کرد، من تجربه ترمز شدید تا آنموقع داشتم اما نه بخاطر برخورد ماشین، همچنان تجربه استفاده از بوق را هرگز نداشتم، یکهو ترمز شدید و بوق ممتد زدم و خداراشکر پشت سری ها هم مثل خودم بموقع ترمز زدند و از پشت کسی به من نزد، پیرزن سریع روی سبزه های پیاده رو پارک کرد و از ماشین پیاده شد، من هم چپ زدم و رفتم پشت سرش، خداراشکر از لحاظ روحی و کنترل احساس تمرکز داشتم و چون دیدم پیر است بیشتر نگران حال او بودم رفتم و با مهربانی بهش گفتم حالش خوب است؟ و او هم متعاقبا" حال من را پرسید، خلاصه که آنگونه که قبلا" توسط همسر تعلیم دیده بودم که در چنین شرایطی چه باید کرد، عکس از گواهینامه اش گرفتم و شماره تلفنش را همانجا دایر و میسد کال کردم تا مطمئن باشد، خودش هم گفت من بیمه دارم و این خسارت جزئی است و من هم گفتم درست است اتفاق می افتد اما حواسش به سن و سالش باشد و اینطوری بی هوا نپرد وسط جاده ( البته مودبانه و تر و تمیزتر گفتم) و خلاصه او هم شماره ام را گرفت و من بهش گفتم من نمی دانم در این موارد چطور عمل می شود اما من شب با شما تماس خواهم گرفت تا درباره چگونگی عمل صحبت کنیم.

من تابحال بجز یکبار که داشتم عقبگرد می رفتم و میله داخل پارکینگ مرکز خرید کوتاه‌تر از آنی بود که ببینم و بهش برخورد کردم و یکی دو بار در سال اولی که رانندگی می کردم در هنگام ورود و خروج به گاراژ خانه مان ماشین را به دیوار مالیدم تصادف نداشته ام الحمدلله و اینبار هم که خانم هفتاد و شش ساله مقصر صددرصد بود اما می توانم تصور کنم اگر مقصر خود آدم باشد و خسارت هرچقدر هم کم باشد چه استرسی به انسان وارد خواهد شد. آرزو می کنم هیچ تصادف خرد و کلانی نصیب من و خانواده ام نشود، الهی آمین 



نظرات 5 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 07:44 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
باز هم تسلیت میگم.
هروقت با ایرانی های ساکن استرالیا صحبت میکنم از این که هموطنان ساکن اوزی لند متحد نیستند شاکی بودند. چه خوب که مردم افغانستان در غربت هم هوای همدیگر را دارند.
ببخشید خرمای آمریکائی از خرمای ایرانی بهتر است؟ باور کنید شوخی نمیکنم چون تا به حال ندیده ام میپرسم.
اول فکر کردم با ماشین به یک پیرزن پیاده خورده اید! به هر حال همین که آسیب جانی ندیده خدا را شکر.
امیدوارم زندگی تان از این به بعد و با اتمام درس همسر و یافتن شغلی خوب و پردرآمد بسیار بهتر از حالا بگذرد.

من تابحال بجز بک نفر با هیچ خانواده ایرانی در اینجا آشنا نشده ام اما در یک گروه پنجاه هزار نفری از زنان فارسی زبان ساکن استرالیا در فیس بوک عضو هستم و خیلی تبادل نظر و اتحاد و هم نظری وجود دارد، اما جماعت افغان ها کم و بیش به سنت ها پایبند هستند و خود ما عضو یک گروه پنجاه خانواده ای هستیم و در شادی و غم های همدیگر شریکیم و خیلی از مسائل اجتماعی مان رفع و رجوع می شود.
یک نوع خرما در اینجا رواج دارد و با نام خرمای آمریکایی شناخته می شود، خیلی سایز بزرگتری از خرماهای ایران دارد و معمولا در محافل عزا استفاده می شود و قیمتش هم بالاست اما من یک بسته پنج کیلویی را از کلز به پنجاه دلار خریدم و کل مجلس را تا آخر شب پوشش داد!
ممنون از دعای نیک و آرزوی خوبتان

صحرا شنبه 20 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 09:58 ب.ظ http://Sahra95.blogsky.com

خدا رفتگان رو رحمت کنه
چقدر سرتون شلوغ بوده ساغر جان، خدا رو شکر که دوستاتون هواتون رو داشتن
انشاالله که روزهای آسونتر در راهه

ممنون از نظر و دعای نیک تان

ربولی حسن کور یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 01:24 ق.ظ

سپاسگزارم
چه خوب که این بار زود به کامنتها پاسخ دادید

مریم یکشنبه 21 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 06:51 ب.ظ

روحشون شاد
خداروشک بابت این دوستا

واقعا" خدا را شکر

زری.. سه‌شنبه 23 خرداد‌ماه سال 1402 ساعت 02:57 ب.ظ http://maneveshteh.blog.ir

عزیزم تولدت مبارک باشه، انشاالله تا تولد بعدی کلی اتفاق های خوب تو زندگیتون پیش بیاد که براتون آرامش و موفقیت بهمراه بیاره.
خدا رحمت کنه اموات را، چقدر کار دوستانتون در کمک رسوندن به شما بابت هزینه ها و مخارج خوب بود، خدا خیرشون بده، فارغ از مساله مالی، اینکه آدم میبینه در اطرافش دوستان با فهم و با درکی داره که حواسشون به آدم هست خیلی دلگرمی خوبی هست، انشاالله که همه همیشه دلشون گرم باشه به دوستانشون و اقوام.
ساغر جان، میشه لطفا آدرس فیس بوک اون گروه کامیونیتی زنان فارسی زبان را برام بذاری؟

سلام دوست عزیز، ممنون از لطف تون، بله داشتن دوست در این غربت خیلی به آدم روحیه میده.
توی سرچ فیس بوک همینطور فارسی بزنید" زنان فارسی زبان ساکن استرالیا" صفحه اش میاد بالا، الان رفتم چک کردم فکر کنم من در رقم اشتباه کردم شاید با یک گروه مشابه دیگه و رقم این گروه ۲۴ هزار عضو بود.
موفق باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد