ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

در مسیر کار!

وای خدا من از رو رفتم آنها نه!

یک. درست سه هفته پیش در چنین روزی یکجای خیلی خوب و عالی که خدمات برای جامعه مخصوصا" تازه واردها و مهاجرین ارائه می کند مصاحبه دادم، از مصاحبه نگویم برایتان( نگم براتونِ خودمون) از یکهفته قبل که بهم زنگ زدند که بیا مصاحبه و تاریخ دادند شرح وظایف کار را و وبسایت موسسه را خواندم و خواندم، سوال های قابل پیش بینی و حرفه ای را با همسر تمرین کردم، با راهنمایم از دانشگاهی که هفت هفته تحت برنامه تعلیمی  رزومه نویسی و آمادگی برای کارش بودم  هم خواستم تا یکساعتی با من درباره کار و مصاحبه صحبت کند و یک مصاحبه تمرینی انجام دادم، درست پانزده دقیقه به یازده یعنی پانزده دقیقه زودتر از موقع مصاحبه ام به موسسه رسیدم و درست از زمانی که پا به پله های آنجا گذاشتم تا بروم برای مصاحبه به خودم گفتم تو می توانی! و واقعا" تمام استرسم از بین رفت و بهترین ورژن خودم را به نمایش گذاشتم، دانه به دانه سوال ها را با جواب هایی که از قبل داشتم و گاهی با چیزهای جالب و فی البداهه ای که به ذهنم می رسید جواب دادم و تمام آن چهل و پنج دقیقه را خودِ خودم بودم، لبخند به لب و با اعتماد بنفس کامل.

آنها گفتند ما خیلی زود در هفته آینده به شما خبر می دهیم که رفرنس هایتان را معرفی کنید و یا رد شده اید.

تا الان که سه هفته گذشته زنگ نزدند، یکبار اواخر هفته پیش زنگ زدم و با رسپشن ( منشی) صحبت کردم که من مصاحبه شده ام و منتظر پاسخ هستم و می شود به آنها خبر بدهی چون می ترسم تلفن زده باشند و من میسد کرده باشم چون دو روز بیرون از ملبورن بودم و شاید بین راه تماس ها را از دست داده باشم، بلافاصله یکی از مصاحبه گرها بهم زنگ زد و گفت خیلی عالی بودی ساغر جان و ما خیلی از آشنایی با شما خوشحال شدیم، جریان از دست ما خارج و به عهده بخش ادمین ( اداری) افتاده و باید منتظر باشید!

دیگر هم هیچ خبری نشد.

دو. یک مصاحبه اینبار مجازی در مایکروسافت تیم داشتم هفته پیش، این یکی از موسسات خیلی کهنه کارتر قدیمی  تر در امور مهاجرین است که طرح های دولت را به مهاجرین ارائه می کند و درست از روز اولی که آدم ها به استرالیا می رسند باهاش سر و کار دارند، ولی سِمت دقیقا" همان قبلی بود( بعلت مهاجرین پذیر بودن استرالیا این کارها هیچوقت از بورس نمی افتد و مخصوصا" بخاطر سقوط دولت افغانستان در سال دو هزار و بیست و یک مهاجرین و تازه واردهای حقوق بشری افغانستان بسیارند) با این تفاوت که در اعلان شغل عنوان کرده بودند متقاضیان فارسی/دری زبان ارجحیت دارند. من هم بسیار خوشحال و با اعتماد بنفس برای این یکی مصاحبه هم حاضر بودم اما چشمتان روز بد نبیند که چه گندی زدم به کل هیبت و ریخت و قیافه ام.

دیروزش باز آن مربی عزیزم باهام روی مایکروسافت تیم تمرین کرد و صحبت کردیم و هر دویمان خیلی خوشحال و بی استرس بودیم، تنها نگرانی ام این بود که مبادا تکنولوژی گند کاری در بیاورد و مثلا" برنامه بالا نیاید یا کامپیوتر منفجر شود و چی و چی که هیچکدام از اینها رخ نداد.

اینبار هم پانزده دقیقه قبل تر از تایم مصاحبه آنلاین شدم اما ورود به صفحه را نزدم، و سه دقیقه قبل از تایم کلیک کردم و منتظر شدم، آنها با چهار دقیقه تاخیر آمدند و تمام تصور من از یک مصاحبه زیبا و پر غرور را با خاک یکسان کردند.

قضیه از این قرار بود که اولا صدا پایین بود و من هم از ترس اینکه کامپیوتر منفجر نشود جرات نکردم به هیچ کجای آن صفحه لعنتی دست بزنم، ولی این مهم نبود چون هیچ صدای دیگری از هیچ کجا نمی آمد و خانه خالی از نفر بود، تمام وجودم را گوش کردم تا بشنوم و پاسخ بدهم،

اما چیزی که بعد از آن رخداد اولی حالم را داخل شیشه کرده بود این بود که آن دو نفر مصاحبه گر بشدت بی احساس و بی انرژی و حتی حالتی پر از نفرت داشتند، از خوش آمد گویی و تو خوبی و ممنون که اپلای کردید خبری نبود و خیلی رسمی اولین سوال را آغاز کرد، آنروز درست هشتمین سالروز ورود من به استرالیا بود و من با زیبایی تمام آغاز به سخن کردم،" که درست هشت سال پیش در چنین روزی من پا به استرالیا گذاشتم و درست از اولین روزها با نام موسسه شما آشنا شدم و در روز سوم برای کلاس های زبان ثبت نام کردم و افتخار اینرا هم پیدا کردم که بعنوان اولین کار داوطلبانه( والنتییر) همراه موسسه شما باشم. "قصدم از این آغاز شکستن یخ ها بقول خودشان آیس بریکینگ بود ولی آنها دریغ از یک لبخند کوچک.

قضیه اینطوری است که ما که انگلیسی زبان دوممان است برای دریافت کلام آنها باید دو چشم و دو گوش و کلی حواس دیگر قرض بگیریم تا بتوانیم ارتباط خوبی برقرار کنیم، که این بخاطر مجازی بودن خیلی سخت بدست می آمد،  هرچه بیشتر تلاش کردم دقت کنم تمرکزم روی سوال ها و دقتم در انتخاب جواب کمتر شد و این بعلاوه  آن بداخلاقی و بی مهری شان باعث شد از ابتدا تا انتهای مصاحبه را در حالتی که انگار مذاب ریخته اند توی گلویم حرف بزنم و آنها بارها مجبور شدند باز هم سوال بپرسند چون جوابهایم کافی نبود.

خودم می دانم که رد هستم و همچنین خوب فهمیدم من آدم مجازی مصاحبه دادن نیستم و باید آدم ها را ببینم و حضورشان را لمس کنم تا خود و توانایی هایم را به بهترین وجه نشان بدهم، آن من درواقع من واقعی نبود، اما چون آدمی هستم که از پس هر رخدادی چیزی بیرون می کشم از این اتفاق هم جیزهای خوبی بیرون کشیدم، اینکه من رزومه ام نقصی ندارد که توانستم مصاحبه آن موسسه خوب را بگیرم پس در آینده هم خواهم توانست چنین فرصتی بدست بیاورم. آنها هم قرار بود این هفته جواب بدهند که هنوز نداده اند ولی من منتظر خبر خوبی هم نیستم و برایم مهم نیست اما آن یکی بدجوری با روح و روانم بازی کرده تا امروز.

سه. از اول ماه آگوست که به واسطه یک دوست خانوادگی به شرکت فرش و مبلمان فلان معرفی شدم تا الان هفته ای دو روز بعنوان کارمند بخش روابط عمومی(!!!) برای مشتری های فارسی زبان کار کرده ام( جیغ و دست و هورا)

قضیه از این قرار بود که یکبار که یکی از دوستان به خانه مان آمده بود و از حال و احوال مان پرسید من هم شرایطم را برایش گفتم و ایشان در کمال مهربانی و دلسوزی گفت جایی که من کار می کنم( بعنوان فروشنده فرش و مبلمان در یکی از شعبات پخش و فروش آن شرکت جا افتاده افغانی) در بخش اداری اش شاید به شما نیاز داشته باشند، حداقلش این است که با صاحب بیزینس( که رفاقت دارد) درباره من صحبت بکند و من هم پذیرفتم و دو روز بعدش گفت بیا شرکت تا شما را ببینند، و در آن روز هم بنده خدا با آن یال و کوپال و پول و مال و منال( سه فروشگاه در ملبورن، یکی در سیدنی و همچنان یک رستوران در ملبورن) در کمال تواضع همان جلسه از مسئول اداری اش خواست بیاید توی اتاقش و گفت ببین ایشان را و توانایی هایش را بسنج و بگذار توی یک جایی که به نظرت مناسب می آید. به همین سادگی.

و بعد من از همان هفته برای دو روز رفته و آمده ام، بعد از دو روز آمدن و آشنایی با سیستم و دیتابیس و پیج های کاری شان، خود رئیس گفت ببینید ما پیج انگلیسی فیس بوک مان را برای تمام شعبات داریم و آنجا اجناس مان به مشتری ارائه می شود، اما من فکر کردم اگر یک پیج فیس بوکی فارسی هم داشته باشیم و تبلیغات برای جامعه فارسی زبان به زبان فارسی باشد و در پیج های فارسی شیر شود هم شاید بتوانیم آمار خریداران مان را بالا ببریم و از آنروز کار من بطور مشخص رفت برای فیس بوک!

همه چیز روی حساب قوم پرستی و مهربانی انجام شد. در محیط کاری بجز یک دختر هندی و یک دختر اوزی بقیه ( دو دختر و سه پسر) همه افغانستانی و البته دخترها متولد و بزرگ شده استرالیا و پسرها مهاجر هستند اما بطور کلی انگلیسی تمام شان از من بهتر و فارسی تمام شان از من بدتر است!!!

محیط در علاقه مندی من نیست اما به خود آمدم دیدم عجب اتفاق خوبی برایم رخ داد، بعد از مدتها خانه نشینی و فراموش کردن الان بطور آهسته و نرم برای دو روز در سیستم جدید قرار گرفتم، دوشنبه ها و چهارشنبه ها هر روز صبح علاوه بر لانچ باکس بچه ها یک ساندویچ هم برای خودم آماده می کنم، صبحانه بچه ها را می دهم پسر را می فرستم مدرسه و خودم و دختر راهی می شویم، دختر را ساعت نه کمی دیرتر یا زودتر پرتاب می کنم توی مهد و بسمت محل کارم می روم، بین راه یک کافی ارزان می خرم و می روم سر کار، آنها بعلت نفس کار من که چندان رسمی و خاص نیست قبول کردند بجای نه و نیم، ده بروم و بجای پنج و نیم، پنج برگردم!

حالا هر وقت کار مناسب پارت تایم حرفه ای ام را هم یافتم برایم راحت تر خواهد بود چون از قبل تمرین شده ام هرچند می دانم فول تایم کار کردن یک مادر با مسئولیت دو بچه در اینجا خیلی سخت است اما من تا یافتن کار اداری مناسب و مورد علاقه ام باز هم تلاش خواهم کرد!

چهار. دو هفته قبل بعد از مدتها توانستیم با چند نفر از دوستان مان برای دو شب برویم یکی از مناطق زیبای ملبورن در کنار اقیانوس، یک جای خیلی عالی که برای تمام ما پانزده بزرگسال و شانزده طفل جا و اتاق داشت و با قیمت کم توسط دوستمان رزرو شد، چون هوا بیشتر بارانی بود فقط توانستیم اطراف ویلا قدم بزنیم اما تمام مدت بچه ها داخل ویلا و سالن هایش و اتاق بازی اش مشغول بودند و خیلی خیلی خوش گذشت!

نظرات 8 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 02:22 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
خب پس هنوز جای امیدواری هست. حتی برای سنترلینک.
میترسم آخرش هم دوباره اپلیکیشن اوبر ایت را روشن کنید

سنترلینک نبود، ایمز بود، خوشم میاد اطلاعاتتون از استرالیا خیلی بالاست!
بمیرمم دیگه اوبر ایت رو نمیرم واقعا بالا آوردم ازش!
این شرکتی ک الان شروع کردم همه چی رو به خودم واگذار کرد گفت چند روز میتونی بیای گفتم دو روز، اگر میگفتم سه یا چهار اونها اوکی بودن ولی من گفتم باید پر نباشم که بتونم کار دیگری پیدا کنم.

ربولی حسن کور شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 03:27 ب.ظ

خب اگه شرایطش خوبه میتونین همون جا بمونین.

صحرا یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 07:11 ق.ظ http://Sahra95.blogsky.com

وووو ساغر جان خیلی خوشحال شدم چه اتفاقهای خوبی افتاده، همین قدمهای کوچک شروع جهش های بزرگه

حتما همینطوره، ممنونم

سین یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 10:14 ق.ظ

وای ساغر جان منم کلا از ویدیو‌کال متنفرم! هروقت جلسه اینجوری داشته باشیم، بعدش متوجه میشم که چنان فشار روانی سنگینی بهم وارد شده که باید استراحت کنم! این‌ها که می‌گی بدخلق و اخمالو هم بودن دیگه نور علی نور!
و چه کار موقتی بامزه و خوبی پیدا کردی. امیدوارم اتفاقات بامزه هم داشته باشه که بیای برامون تعریف کنی :)

فدایت عزیز، ممنونم

زهره یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 03:15 ب.ظ

موفق باشی

ممنون عزیز

دزیره یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 08:18 ب.ظ https://desire7777.blogsky.com/

موفق باشی ساغر جان جوینده یابنده است و بهترین اتفاق میفته

ممنون عزیزم، همینطوره انشاالله

زری.. دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 12:46 ق.ظ

به دلم افتاده مصاحبه دومی خبرت میکنند:))

چقدر خوب که هم ولایتی ها هوای هم را داشته باشند، عالیه!
انشالله برات چیزهای خوبی رقم بخوره.
بند آخر چقدر خوب بووووود :))

نه بابا از اولی امید داشتم که الان عملا" فهمیدم نخواستند ولی تعجبم از اینه چطور حتی زنگ یا ایمیل نزدند چون این متداوله که وقتی کسی مصاحبه شد نتیجه مثبت یا منفی را بهش میگن!

زینب دوشنبه 6 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 06:39 ق.ظ

چقدر به کاری که الان داری حس خوبی دارم
و چه شانسی داشتن
تو با این قدرت بیان
و سبک نوشتن
همراهشونی
بغل محکم برای خودت
دلم واقعا و زیاد برات تنگ شده
مخصوصا از تصور اینکه بقیه دارن هفته ای دو روز میبیننت

ای جانم، ممنون عزیزدلم، خیلی مهربونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد