ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

آبدیت

از دفتر مبل و فرش می نویسم.

از آخرین پستم دوازده روز می گذرد و به ترتیب در این دوازده روز که رسیدیم به امروز استرس ها و ترس ها و سوال ها و وسواس هایم کم و کمتر شده اند.

روز اول کاری هفته پیش که می رفتم برای کار جدیدم خوشحالی ام بابت این آغاز بخاطر استرس شدیدی که داشتم خیلی کمرنگ بود، اول که اصلا" نتوانستم صبحانه بخورم، دیشبش هم شام درستی نخورده بودم، فقط دلم می خواست صبح شود تا بروم بطور رسمی و فیزیکی توی محل کار قرار بگیرم، دیدن تیم لیدرها و منیجرهایی که باید با آنها کار می کردم و شناخت شان، شناخت نفس کار و توانایی های خودم و دانستن مسافت راه (گرچه از قبل چک کرده بودم) و مسیر راه در عمل و بالاخره تمام اینها مدام توی سرم بود.

همسر می گفت همه چیز به مرور برایت آسان خواهد شد و این اتفاق از روز نخست رخ داد اما آهسته.

اول اینکه تیم لیدری که مستقیما" باید باهاش کار می کردم نبود و بجایش آن یکی دیگر بود و من را به همکاران معرفی کرد و فقط گفت اینجا بنشین و این هم کامپیوترت که یوزر و پسوردش را هم طی روزهای اخیر بهت داده اند برو و دانستنی ها را بیاموز و هر کجا سوال داشتی به من و یا یکی از منیجرها بگو.

من ماندم و سیستمی که هیچ کلمه ای ازش نمی دانستم، رفتم سراغ تکالیفی که هر تازه واردی باید طی روز های اول انجام بدهد، اینطور که باید هر ویدیو و یا نوشته ای که آنها طراحی کرده اند را ببینی و بخوانی و در آخر به امتحان و سوالاتی که برایت نمایش داده می شود پاسخ بگویی و بعد در جای مشخص توی فایلت علامت انجام شد بزنی تا مشخص باشد این را پاس کرده ای، بعضی از برنامه ها چها و پنج دقیقه طول می کشید و گاهی گیر می کردم در انجامشان.

روز دوم فکر می کردم حالم بهتر باشد اما بهبودی نداشتم همان بی میلی در خوردن صبحانه و همان استرس در ورود به سازمان.

روز دوم هم تیم لیدر من نیامدو شنیدم که مرخصی مریضی گرفته است. 

روز سوم حسب اتفاق روز جمع شدن کارمندان بخش مربوطه من از دو دفتر مختلف در یک رستوران و صرف ناهار و هم صحبتی بود. حدود سی نفر کارمندان سازمان از دو دفتر در یک رستوران در دندینانگ گرد هم آمدیم و بعد از ناهار به پارکی در آن نزدیکی رفتیم و بخش اداری سازمان برنامه های تفریح و تفنن چیده بودند مثلا" یکی اش این بود که همکاران باید به صف می شندند و هیچکس نفر قبلی اش را نمی دید، فرد پیش برنده برنامه یک حرکتی میزد برای نفر اول و آن نفر اول باید حرکت جدیدی به آن حرکت اضافه می کرد و به نفر بعدی نشان میداد، مثل پانتومیم، و این چرخه تا به آدم آخری می رسید یک شکلی به خودش می گرفت که با آن اجرای اولیه مربی هیچ شباهتی نداشت، مثلا" یارو ادای خوردن موز را در آورده بود، نفر آخری نقش میمون را اجرا می کرد.

برنامه طوری طراحی شده بود که موجبات خنده اعضا را فراهم کند و براستی چقدر فکر همه جای روح و روان کارمندان را کرده اند!

روز سوم فهمیدم که تیم لیدر من پدر شده است و دارد از رخصتی های پدر شدنش برای یکماه استفاده می کند، و کسی بجای او برای یکماه به گروه معرفی شد.

از روز سوم که کمی فهمیدم مسیر راه چطوری است دختر را خودم برداشتم بردم مهدکودکش، او برای اولین بار در عمرش دارد هر روز می رود مهد، و روز سه شنبه که از مهد برگشت خیلی زود خوابید و صبح چهارشنبه هم هفت بیدار بود، من پانزده دقیقه به هشت برداشتمش و رفتیم مهد، او را پیاده کردم و بسمت دفتر رفتم در حالیکه بالاخره توانسته بودم چند لقمه صبحانه بخورم، روز سوم کاری بود و من تقریبا" مطالعاتم را کرده بودم، آنروز آن یکی تیم لیدر یکی از منیجرها را مسیول کرد که درباره روند کار به من تعلیم بدهد، و چقدر لذت می بردم از یادگیری.

سیستم های کاری شان در بدو ورود پیچیده و سخت است اما درواقع به همان اندازه شفاف و روان.

من و دو نفر دیگر با عنوان کلاینت ساپورت ورکر، باید با کیس منیجرهای بخش در ارتباط مستقیم و پیوسته باشیم، کیس منیجرها مسیول تنظیم پلان و پیشبرد برنامه های مهاجرین هستند، مهاجرین توسط برنامه دولتی به بخش ما معرفی می شوند، ما دسترسی به سیستم دولتی داریم و هر فرد تحت پوشش را با اطلاعاتش رصد می کنیم، هر درخواست جدید و هر برنامه مورد تقاضا قرار گرفته و هر خدمت انجام شده یک کد و یک فورم مربوط و مشخص دارد، من و دو ساپورت ورکر دیگر بعد از تقاضای کیس منیجر باید به فورم مربوطه رفته و اطلاعات فرد را گرفته و برای کار مورد نظر اقدام کرده و اخر سر یک ریپورت بدهیم با ذکر سند و تاریخ و ثبت کنیم.

هر برنامه و پلان و بخش و سیستم شان یک اسم اختصاری دارد و برای شخص من کمی گیج کننده بود.

اما بمحض شروع از روز چهارو و پنجم با هر یادگیری ای پر در آوردم و خیلی خوشحال بودم.

بعد هی در طول هفته به این فکر می کردم که خیلی ها در شرایط ما بوده اند سال ها،و چون ما تازه اول این مسیر واقع شده ایم اینقدر قالب تهی کرده  و ترسیده ایم، میلیون ها انسان تمام هفته کار می کنند و خیلی ها آخر هفته ها هم، و بدین وسیله خودم را قانع کردم که از غصه شنبه کار کردنم (برای مبل و فرش)نمیرم یهو.

همسر هم یک کار موقتی پیدا کرده است برای دو ماه، دوشنبه خبر قطعی را می گیرد و شاید شروع کند.

من بهش گفتم هیچ فرصتی را از دست ندهدچون در بیکاری اش استرس خودش بالاتر می رود و این برای هیچکداممان خوب نیست.





نظرات 6 + ارسال نظر
پت شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 04:48 ب.ظ

آخخخیییی موفق باشید

ممنون جانم

زهره شنبه 25 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 09:23 ب.ظ

موفق باشی عزیزم:قلب

قربان محبتتون

منجوق یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 03:10 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

خیلی هم خوب . ایشالا که روز به روز پیشرفت بکنی

ای جانم، ممنونم عزیز

زری.. دوشنبه 27 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 12:50 ق.ظ http://maneveshteh.blog.ir

ساغر جان خوشحالم برات که خدا رو شکر روزهایت اینطور پر و شلوغ شده اند :))
پر تلاش باش و پر انرژی!
خواهش میکنم یه وقت خام نشوی و کار مبل و فرش را رد کنی، با هر ضرب و زوری شده نگهش دار.

وای آره خودم هم همین فکر رو می کنم، برای من کار شنبه در اونجا بنوعی تفریح حساب میشه، راحت و بی دردسر، فقط کمی بابت بچه ها ناراحت میشم ولی روز استخرشون رو منتقل کردیم به شنبه و تقریبا سه چهار ساعت پروژه استخرشون طول میکشه و ناهار اسپیشل هم خواهند داشت تا من برسم و تازه ویکندمون رو شروع کنیم!

مبینا جمعه 31 شهریور‌ماه سال 1402 ساعت 05:19 ق.ظ

سلام کار جدید میبارک باشه عزیزم .ساغر جان قبلا داستان مهاجرتت تو پیج هست .اگه نه میشه سر فرصت تعریف کنی؟مرسی

یکی سری نوشته تحت عنوان" از مهاجرت" توی وبلاگ هست، ولی اونها مربوط به مهاجرت و زندگی من در ایرانه نه مهاجرت اخر و قطعی من به استرالیا. مهاجرت به استرالیا یک پروسه طولانی بود و شما با دنبال کردن کل این وبلاگ می تونی بهش برسی ولی در چند کلمه، اینطوریه که، من و همسرم هر دو زاده و بزرگ شده ایران بودیم از خانواده مهاجر افغان، بعد از دولت جدید کرزی در سال دو هزار و دو من به افغانستان برگشتم برای کار و زندگی، و از اونجا ببعد تا دو هزار و سیزده که همسرم برای شرکت در یک کنفرانس بین المللی از طرف نهادی که توش کار می کرد اومد استرالیا و تصمیم مهاجرت ما رو به امن ترین وجه عملی کرد و بعد از پذیرش ایشون من بلافاصله بهش ملحق شدم و الان هشت ساله اینجا هستم.

ربولی حسن کور یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1402 ساعت 06:02 ق.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
چرا من این پست را تا به حال ندیده بودم؟ عجیبه!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد