ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

به رسم شنبه ها!

هوا امروز بیست و هشت درجه شده، دیروز روز جمعه و تعطیلی عمومی بود، اینجا معمولا" تعطیلی های عمومی دولتی را یا دوشنبه(اول هفته) یا جمعه(آخر هفته) می اندازند تا به ملت حال حسابی بدهند و به اصطلاح لانگ ویکندی بسازند برایشان.

روز پنج شنبه هم سر کار یک اوضاعی بود، کسی حال و حوصله کار نداشت، توی مسنجر تیم هم تیم لیدر نوشت که بجای ساعت پنج، ساعت چهار بروید به زندگی تان برسید، دیگه هیچی اوضاع بدتر شد، یک وضعی بود برای خودش، من اما عادی بودم، شاید یکی از دلایلش این بود که برای من این تعطیلی جمعه لانگ ویکند نمی ساخت چون شنبه هم سر کار هستم، حسودی ام می شد به همکاران، اما باز خودم را جمع کردم که خب بهرحال جمعه تعطیلی و همین یک نعمت است از کی تابحال کفران نعمت را بلد شدی؟

براستی من از کفر نعمت متنفرم، تمام عمرم همینطوری بوده ام، دوست هم ندارم هیچوقت فراموش کنم یک روزگاری چه دنیای داشتم، حتی هنوز هر وقت می روم خرید ساده ترین چیزها مثل خوراکی و نان و شیر و تخم مرغ و گوشت، هر چیزی، وقتی می گذارم شان روی اوپن آشپزخانه و منظم شان می کنم بعد از گذاشتن هر چیزی سر جایش از خدا تشکر می کنم، از اینکه جامیوه ای پر از میوه می شود، جا تخم مرغی، جای حبوبات، برنج، گوشت، آخ لعنتی گوشت، چه دروغ بگویم گوشت لعنتی، مخصوصا" از وقتی قیمتش در ایران سر به فلک کشیده، هر وقت می خرم از یکطرف شکر از یک طرف غصه می خورم به حال آدم هایی که قدرت خرید گوشت را ندارند، و هیچوقت نیست که گوشت بخرم و بیاد برادرم نیفتم، برادرم که عاشق آبگوشت و کباب بود و چه کبابی می زد، بسختی کار می کرد، روزی که مزدش را می گرفت از همان مسیر برگشت، با حق الزحمه اش چند کیلو گوشت چرخ کرده و پیاز می خرید مثلا" یکبار خانه عموی زن مرده ام می رفت بار بعدی خانه دختر عمه پدرم که بهش می گفتیم عمه و چشم های سبز داشت، آن موقع که زن داشت زنش و بچه اش را هم می برد، این سال آخر قبل از رفتن همیشگی اش اما بی زن و بی بچه هر بار می رفت یکی از اقوام را کباب می داد، دلش خوش می شد که چند تا کباب زده برای چند عضو فامیل، همین قوم پرستی و عاشق فامیل بودنش از بقیه ما متمایزش می کرد، ماها که از فامیل فراری بودیم همیشه...

من همیشه بیاد روزهای سرد کابل و بامیان هستم، بیاد آن بوت های چرمی که از بازار روس ها در کابل می خریدم، بازاری که از زمان روس ها مکان فروش دست دومی های خارجی بود و تا زمانی که ما بودیم هم و احتمالا" تابحال هم هست، و من بهترین مکان خرید بوت و چکمه کابل می دانستم، بوت های چرم خارجی را به قیمت صد و صد و پنجاه افغانی می خریدیم.

در دلم چه غوغایی بود، آخ که چه گاهی دلم می خواهد همانقدر جوان می شدم، باز می شدم ساغر بیست و پنج شش ساله، وای که چه برقی داشت چشم های قهوه ای ام، و چه بغضی داشت دلم، من چه قلبی داشته ام همیشه با خود، براستی من چه قلبی با خود داشته ام، و من چه روحی داشته ام که نترکیده ام و رسانده ام خودم را بدینجا، من چه شهامتی در زندگی داشته ام که بجز یکبار که آنهم بخاطر یک انسان عوضی نفهم، خودم را کشته ام، و نمرده ام...

وقتی تاریخ خودم را مرور می کنم و امان از وقتی که بشود سری بزنم به برخی نوشته های اینجا، وای خدایا، خودم هم می مانم در این سرنوشت.

خودم هم متحیر می شوم و چه کسی بهتر از خودم می داند براستی آن قسمت های زندگی که اینجا نوشته ام شان چقدر عجیب و خاص و پر رنج و یا زیبا و براق و جذاب بوده اند.

من باید بنویسم خودم را، من باید زندگی ام را بنویسم. تا فرزندانم بدانند از چه کسی بدنیا آمده اند، اینها را که دارم اینجا می نویسم هر جایی نمی گویم، محیطی که الآن داخلش هستم و جایی و جامعه ای که اینجا عضوی از گروهش هستم ظرف و توانایی درکش را ندارند، دارند به قدر خودشان، گفته ام تا حدی، اما بیشترش را نمی گویم، در عوض در مهمانی ها و دورهمی ها مست و سرخوش و رقصان و شاد هستم، برای رفع چشم زخم بین خوشحالی ها برایشان می گویم که دلم خیلی تنگ بوده است و می شود گاهی و گمان نبرید من همیشه همین حال را دارم. مثلا" همین دیشب یکجا دورهمی زنانه دعوت بودیم و پاهایم درد می کنند از بس رقصیدم!

روز پنج شنبه همان روز قبل تعطیلی عمومی، تیم لیدر برای بار اول موقع ناهار با من و دو همکار دیگر سر میز بود، چون وقت ناهار بود گپ ها هم غیر رسمی و دوستانه بود، همان موقعی که یکی از همکاران داشت از من می پرسید ساغر جان شما اگر مشکلی نیست می خواهم بدانم چند ساله ای و من داشتم می گفتم من چهل و دو سالم هست، و همان موقع تیم لیدر رسید و گفت اصلا" بهت نمی خورد و من گفتم حتی با این موهای جوگندمی؟، و او گفت من پنجاه و دو سالم هست و اگر هر سه هفته رنگ نکنم سفید سفید هستم اما هرگز این شهامت را نیافته ام که بگذارم مثل تو بمانند، من هم درست از همین سن تو موهایم جوگندمی شدند و از همان موقع تا الان رنگ موهایم روتین زندگی ام شده و به خودت افتخار کن که اینقدر با شهامتی.

از آن روز تا الآن هی چیزی درونم بهم یادآوری می کند انگار که حالا درست است موهایت بخاطر ارث خانوادگی جوگندمی شده اند اما کهولت سن هم بی تاثیر نیست و بخواهی یا نه، داری پا روی سن می گذاری!

باورم نمی شود ولی، من تا همین چند روز و ماه پیش هرگز فکر اینکه عمری از من گذشته نداشته ام  تا روز پنج شنبه که بشدت به فکر فرو رفتم و با خودم گفتم هی، موهایت که کوتاه است، کوتاه نگهشان دار، اما بد هم نیست حالا برای تفنن هم که شده هراز گاهی رنگی بزنی بهش تا ملت فکر نکنند از لحاظ روحی پیری!

گاهی مخصوصا" توی این محل جدید کار وقتی مهاجرین تازه از راه رسیده درب و داغون جوان و نوجوان را می بینم در جلسات شان، با خودم می گویم کاش من اینجا جوان شده بودم، این دختر نوجوان، این پسر افسرده، تا بیاید بفهمد کجای دنیا واقع شده عمرش بر فناست، آخ اگر بفهمد زندگی چقدر دو روست؟ و تاریخ یک انسان چقدر می تواند دستخوش تحول شود!

الآن ساعت دو و نیم بعدازظهر همان روز گرم است، همکاران این دفتر مبل و فرنیچر نیامده اند چوم دیروز که تعطیل عمومی بوده است سر کار بوده اند، من تنها هستم، توی یک ساختمان دو طبقه که پایینیش به یکی از انبارهای بزرگ اینها ختم می شود و هزار تو دارد، هوا گرم است ولی من کولر را روشن نکرده ام، دلم می خواست اهل ترس بودم تا ترس از تنهایی را بهانه کرده و میر فتم اما براستی نمی ترسم از هیچ کسی!

گفتم بیایم اینجا چیزی بنویسم به رسم شنبه های اخیر و نوشتم!






نظرات 9 + ارسال نظر
ربولی حسن کور شنبه 8 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 02:58 ب.ظ http://rezasr2.blogsky.com

سلام
شما که امروز سر کار هستید و همکاران دفتر مبل و فرنیچر هم که دیروز
پس این چه ویکند طولانی شد؟
یادم به آن تعطیلی چند هفته پیش ایران افتاد برای گرمای هوا که بسیاری از مشاغل را کشیک گذاشته بودند!

آره واقعا، آخرش هم وقتی پست را نوشتم یهو ترسیدم از تنهایی، فکر کن پله ها را که می آیی پایین از توی یک سالن می رسی به آشپزخانه ای که مشرف به انبار اینهاست، خیلی بزرگ و عظیم، پر از لوله های فرش روی هم، چندین راهرو که دارای قفسه های خیلی بزرگ اهنی هستند.گفتم نکنه یکی بیاد خفتم کنه، زنگ زدم بهشان گفتم لامصبا نیستید من تنهایی نمی مانم و رفتم خانه

پت شنبه 8 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 05:18 ب.ظ

به‌ این‌ فکر کردید که کتاب بنویسید از آنچه گذشت؟ فکر میکنم اگر بنویسید، زندگی و دید خیلی از ماها رو میتونید متحول کنید.

ای جانم ممنونم از نظر خوبتان، بله گذاشته ام کمی که بچه ها بزرگتر شدند و من تایم بیشتری داشته باشم

رویا شنبه 8 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 05:29 ب.ظ

ساغر جان باز هم میگم به فکری برای این نوشته های ناب بکن . واقعا حیفه که رو کاغذ نیاد و گوشه امن تری قرار نگیره. برات بهترینها را آرزو می‌کنم تو این دنیای دو روی سخت .

ای خدا چقدر مهربانی عزیزدلم

دزیره شنبه 8 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 05:40 ب.ظ https://desire7777.blogsky.com/

اخ ساغر زیبا شجاع و پر تلاش مبارکت باشه شرایط فعلی و تا باشه از این پادردها عزیزم عمیقا قلبم سرشار از خوش شد

عزیزمی، مهربانی

زری.. شنبه 8 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 06:16 ب.ظ https://maneveshteh.blog.iran

سلام ساغر جان، خوب کاری کردی برامون نوشتی:)
عزیزم من هم یه موقع هایی باید سن و سال خودم را به خودم یادآوری کنم:) یادمه یکبار مامانم بهت حواست نیست سه تا بچه داری !؟ از اون روز یه موقع هایی میگم واقعا سه تا بچه دارم و هنوز دارم فکر میکنم فلان کار و بهمان کار را باید انجام بدهم، یه وقتهایی به خودم میگم وابده راحت‌تر باشی اما بعد میبینم بقدری اوضاع بد هست اگر وا بدهم بعدها باید تاوان پس بدهم:( خلاصه که همیشه سعی میکنم کم و بیش خودم را از تقلا نیندازم. اما واقعا ایکاش یه پیری خیلی سرحال و بدون دغدغه داشته باشیم. میدونم خودخواهیه اما واقعا بیشتر از این در توانم نیست که اگر بتونم برای خودم و برای بچه هام یه کاری بکنم که زندگی سالمی داشته باشیم، خیلی کار بزرگی کرده ام. امیدوارم همه ی مردم به شادی و آرامش برسند.

ما کی اینقدری شدیم؟ ما چقدر زود اینقدرمون شد!

زهره یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 06:18 ق.ظ

شجاعت شما قابل تحسین هست

مهربانی شما ستودنی است

منجوق یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 04:33 ب.ظ http://manjoogh.blogfa.com

واقعا مشتاقم که داستان زندگیت را بخوانم
اتفاقا منهم مدتی است جلوی آینه می ایستم و به خودم می گویم : هی داره 50 سالت میشه ها پس چرا هنوز توی هفت سالگی هایت پرسه میزنی.

واقعا" همین طوره، باید بهش برسی که معنای اون عدد بودنش رو درک کنی، داستان زندگی من وای خدای من چقدر لازم دارم بنویسم...

مهری یکشنبه 9 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 07:18 ب.ظ

سلام ماه بانو جان خدا کنه دل هامون جوون بمونه و حال دلمون خوب باشه باور دارم سن یه عدده و با رفتارمون اون عدد رو تحت تاثیر قرار میدیم تازه بگم عزیزکم موی سفید و جوگندمی خیلی هم شیک و قشنگه بقول شاعر
موی سپید را فلکم رایگان نداد این طره را به نقد جوانی خریده ام

به به چه بیت شعر قشنگی، ممنونم از لطف و مهربانی تون عزیزم

پگاه یکشنبه 16 مهر‌ماه سال 1402 ساعت 12:57 ق.ظ

این پست شما یک شکرگزاری تمام عیار بود به درگاه خداوند، فکر میکنم خوشش آمده باشد
من یکبار تمام پست های شما رو خواندم و پیشنهاد هم دادم که بدید نشر اطراف چاپش کنه
حالا ان شا الله سر فرصت

ای جانم ممنونم از لطف و روحیه، پیروز باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد