ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

مرگ در نزدیکی

ما باز رفتیم دنبال رخت سیاه هایمان....

از یکماه پیش پدر همسر برای بار چندم حالتی مثل سکته زده بود، بعد دو سه روز مرخصش کردندو انگار با زبان بی زبانی به دخترها و زنش گفته بودند هزینه مصرف نکنید و برایش دعا بخوانید.

اینها ولی باز طاقت نمی آوردند و دو بار دیگر بردند بیمارستان ولی پاسخ همان بود. اواخر تماس تصویری زیاد می گرفتند و همسر با پدرش حرف یکطرفه می زد، یکبار هم رایان را برد تا با پدربزرگ صحبت کند و پدربزرگ هیچ نمی گفت.

دیروز که حالت احتضار بهش دست داده بود و از چند روز قبل غذا نمی خورد دخترها زنگ زده بودند و گریه می کردند، کوچکتره گفت:" ما باید اجازه رفتن بابا را صادر کنیم وگرنه روح از بدنش نمی رود" رفتم جلو تلفن همسر و گفتم رحمت به شیری که خوردی دختر جان، جلو آدم رو به پرواز نباید آه و ناله کرد، وقتی رفت به قدر کافی فرصت هست.

امروز دیدم در گروه خانوادگی نوشته اند؛

" انالله و انا الیه راجعون"

خداحافظ بابا

هنوز دو ماه نشده از رفتن مادر همسر، در کمتر از دو ماه بی پدر مادر شد، گرچه همسر من بیش از حد طبیعی و منطقی است در حدیکه امروز هنگام ناهار خوردن داشت می گفت میرم دانشگاه ساعت های ده می رسم خانه، شام چی ببرم بنظرت؟( و منی که داشتم لقمه ها را به زور و برای دل همسر قورت می دادم که تنها نماند چون بغض داشتم) ، با اینکه برای هر چیز دلیل علمی می آورد و ثابت می کند شدنی باید بشود، با اینکه یکبار بهم گفت من هیچوقت نه پدرم را دوست داشته ام و نه ازش متنفر بوده ام، الان هم که دلم برایش می سوزد( چون بعد مادرش با خانم دیگرش ازدواج کرد)، با وجود همه اینها بالاخره والد است، پدر است، کسی است که از وجودش بوجود آمده ای و ورای همه اینها آن حالت مرگ واره اش را دید و پارسال پس از سفر ایران نه روز را در خانه پدر گذراند و حسش کرد، دیدم که بشدت گریست، بیشتر از مادرش.....

من هم گریستم، دلم برای دل پیرمرد که در کوههای وطن جا مانده بود و این اواخر نیمه شبهای سرد و سیاه ترکیه از خواب بیدار می شد و بقیه را بیدار می کرد که برویم خانه، اینجا کجاست من را آورده اید من دلم می خواهد بروم خانه، بروم هزاره جات، بروم سر زمین های خودمان کار کنم، چرا ما اینجاییم، چرا هیچکس نیست، چرا بچه هایم اینقدر از من دورند؟ سوخت.....

پیرمرد هم مثل مادر همسر آلزایمر پیشرفته داشت اما به برکت همسر خردمند و دختران چابکش هرگز زخم بستر نگرفت چون در نمورترین خانه های وان ترکیه هم که بودند مجبورش می کردند راه برود و یکجا ننشیند، دختری که بخاطر بالا و پایین کردن بدن مرد هشتاد ساله سنگین دیسک کمرش در آمد و مجبور به عمل جراحی شدند، دختران و مادری که آخ نگفتند این شش سالی که پیرمرد را پوشک می کردند و حمام می کردند و مرد نداشتند در خانه( قیاس شود با مورد خواهر همسر در پرستاری از مادرش) .

خواهرم می گوید مرگ فلسفه دارد، مرگ کسی که رخ داد برخی برکات معنوی دارد، یکی اش از بین رفتن کدورتهاست، یکی اش صله رحم است، ولی خواهر همسرم نشسته توی خانه اش در گرمسار و از دو خواهر و یک برادر دیگر که در بومهن است بازخواست کرده که چرا شما نیامدید خانه من فاتحه بگیرید( مراسم عزاداری و ختم قرآن و بازدید عموم) مگر من فرزند ارشد پدرم نیستم؟چرا من باید بیام آنجا تا دورهم باشیم، من بزرگترم.......

حالا کسی نداند بشنود پدر همسر فوت کرده خواهد گفت وای چه عاشق و معشوقی بوده اند، طاقت دوری همسرش را نیاورده مرده و بدو پیوسته! نمی دانند این قوم دو پرچم تا مرگشان هم دست از سر خباثت و من من و تو تو برنداشته اند( بنظرم وقتی راه صاف و مستقیم بومهن برای اقوام تهران و حومه هست چرا باید کسی راه کج گرمسار را انتخاب کند؟ بعد این خانم تازه چهل مادرش تمام شده یکی نیست بگوید آن شوهر درب و داغونت می‌گذارد شما حداقل یک هفته پذیرایی ملت را بکنی که از راه‌های دور و نزدیک برای عرض تسلیت می ایند؟)

ما امروز با مرکز اسلامی فلان در دندینانگ ملبورن صحبت کردیم و برای ساعت دو تا چهار روز یکشنبه وقت گرفتیم برای اجرای یک ختم قرآن و فاتحه خوانی عمومی( کرایه برای دو ساعت هفتصد دلار) و احتمالا برای حدود صد و پنجاه نفر غذا سفارش بدهیم تا بسته بندی کنند و هر کس از مرکز خارج می شود بدهند دستش، دیشب هنوز پدرش زنده بود و همسر زنگ زد به یکی از دوستانش گفت تا آخر هفته یک پولی لازم دارم می توانی جور کنی و طرف گفت خیره انشاالله روز جمعه توی حسابته( مرگ هم خیر است انشاالله) 

دیدید باز نشد تجربه های اوبرایت را ادامه بدهم؟ زندگی همینقدر دردناک و پست و بی شرف است، کسی جان داده و مرده، کسانی بی پدر شده اند و رنج عمیق می کشند، من از تاخیر نوشته هایم یاد می کنم.

راستش من با هر مرگی دردمند می شوم ولی هر بار یاد مرگ های خانواده خودم می افتم به این فکر می کنم که چقدر خوشبخت باید باشند که بعد از آوردن نه فرزند و بیست و یک نوه و دو نبیره رخت از جهان بربندند، در حالی که پدر من حتی اولاد خودش را به اندازه سن شان ندیده رفت چون همواره در کوره دهات وطن در حال خدمت و تلاش بود مثلا" من بدنیا آمدم رفت وطن دو ساله بودم آمد، شش سالم شد رفت و بعد جنازه خونین اش را برایمان آوردند و ما چقدر خوشحال شدیم که جنازه اش را برایمان آوردند.

ولی به این معتقدم که آدم به اندازه دردش ظرفیت پیدا خواهد کرد و ما خیلی باظرفیت هستیم!

خاله زنک

بمحض سوار شدن به ماشین، همزمان با چرخش سوئیچ در جایگاهش مغز من هم استارت گپ زدن هایش را می زند، از همه چیز دور و اطراف سخن می راند، مثلا" اینطور آغاز می کند،" هوا چقدر سرده لامصب، سگ رو بزنی بیرون نمیاد، ای تفففففف بهت پول پدسّگ که اینطوری آهو گرداندیم( این یک اصطلاح است در زبان دری، وقتی کسی به جست و خیز شدید بیاید، مخصوصا" اگر ذات اصلی اش لش و تن پرور بوده باشد می گویند روزگار آهو گرداندِش)"

بعد باز مغز از حرفی که زده اظهار ندامت می کند و بسسسسسم الله ( حتما" سین باید کشدار باشد) شدیدی می گوید و برای آن روز کاری اش آرزوی موفقیت می کند.

بعد یادش می آید از تماس دیشب خواهر همسر با همسر جان، که بعد چهل و پنج روز از مرگ مادرش بجز آن دوباری که همسر زنگ زد و باهم جیغ زدند دیگر زنگی زده نشده بود و همسر گوشی را روی اسپیکر روی میز گذاشته بود و همزمان روی کامپیوترش روی پایان نامه اش کار می کرد، و بعد از هفت هشت دقیقه مکالمه های عادی و جاری خواهر همسر بهش گزارش وار درباره موعد مجدد یکساله خانه ای که پارسال تیر ماه با دویست و بیست میلیونی که همسر برایش فرستاده بود و رهن کرده بودند برای رسیدگی راحت تر به مادرشان گفت که، صاحبخانه گفته هشتاد میلیون دیگر بدهید برای سال جدید قرارداد را تمدید می کنم وگرنه بفکر خانه دیگر باشید.

من داشتم می شنیدم و گوش هایم تیزتر شدند، منظور و خواست خواهر کاملا" واضح و مبرهن بود، دلم می خواست بدانم همسر چه جوابی می دهد، حالا همسر جان ساده من برای اینکه به فکر خودش به خواهر بفهماند که خفه شود بعدش گفت،" خب که اینطور، خب دیگه چه خبر؟"

و بعد خواهرش باز یک حرف دیگری را زد که مثلا" از آن موضوع گذر کرده( اما همزمان مطمئنم که حواسش بود جور دیگری مطرح کند) احتمالا" انتظار داشت طبق معمول برادر جانش بگوید باشد سر چشم، من تا اینقدر را این هفته و تا آخر ماه باقی اش را برایتان روان می کنم جان برادر!

که می کرد، به خدا می کرد اگر اینقدر درمانده نبود.

دوباره شروع کرد به گپ و گفت که،" در ماه های آخر که مادر خیلی بدحال بود و چند باری مجبور شدیم دکتر بیاوریم اصغر( فکر کن پسرش) پول دکتر و پرستار را می داد و من گفتم دستت درد نکند دادی، حالا دایی در تمدید خانه جبران خواهد کرد."

اینجای مکالمه من در چه حدی باید آتش بگیرم بنظرتان؟ در حد زبانه کشیدن و حتی انفجار آتشفشانی خوبست؟ سرم را برگرداندم و با علامت سوال و همزمان دستم را بسمت همسر چرخاندم که این چی میگه؟ جبران؟ جب ران؟ 

آخه این خانه ای که به نام مادر هر کدام یک اتاق در قبضه دارید را چه کسی تهیه کرده که حالا با دو سه میلیون ( نهایت امر سه بار دکتر آمده خانه) دایی جان بخواهد با پرداخت هشتاد میلیون مجدد جبران کند؟ جبران چه کاری؟ جبران چه ظلمی؟

من هیچوقت از این چیزها اینجا ننوشته بودم، چون این چیزهای سطحی هیچوقت برایم مهم نبوده است، همیشه هم قبل از همسر خودم پیشنهاد کمک به خانواده اش را داشته ام  اما برعکس خودم که از روزی که مهاجرت به استرالیا برایم روی داد یک آب پاکی روی دست تمام خانواده ام درباره کمک های مالی ریختم که ما روی نقطه صفر زندگی هستیم و باید تازه برویم دنبال مبل و فرش و تخت، و تا وقتی که کار نکنم و روی پای خودم نایستم نمی توانم کمکی به آنها بکنم.

در حالیکه کمک های بلاعوض همسر به خانواده اش تازه پس از مهاجرت هر روز با شکل جدیدتری شروع شدند.

وقتی شش سال پیش پدر همسر بهمراه یکی از پسرها و دو دختر مجرد و مادر آن دخترها( همسر دوم پدر همسر ) قصد قاچاقی مهاجرت کردن به ترکیه را کردند ما به فکر خودمان عقلی کردیم و از بردن مادر همسر( همسر اول پدرش) جلوگیری بعمل آوردیم و همزمان همسر جان سخت در تلاش بود تا برای خواهر و دخترهایش و مادرش ویزا بگیرد و بعنوان تنها سرپرست شان آنها را داشته باشد که نشد و پرونده دو بار رد شد.

درست از آن روز که مادر بخت برگشته همسر افتاد روی دست این دختر بخت برگشته تر از خودش مسائل ما شروع شد، قبلا" می دانستیم مادرش در منزل خودش هست ولو زن دیگری کل اختیار آن خانه را از بالا تا پایین در دست داشته باشد، بد هم نبود والا، کار به کار هیچ چیزی نداشت. آن خانم می دانست و همسر و بچه هایش که کم هم نبودند و نوه هایش، جالب اینجا بود نوه های همسر دوم بیش از مادربزرگ اصلی شان به مادر همسر علاقه مند بودند چون او دقیقا" به مهربانی و شکستگی یک مادربزرگ بود اما مادر دوم نه!

مسائل اقتصادی و کمک های بی جا و باجای ما تنها مسائل ما در این سال‌ها نبود، ما علاوه بر پرداخت های همیشگی مالی همیشه نگران این بودیم که مبادا اشتباه کردیم؟ خواهرش توانایی روحی و عاطفی بالایی نداشت و این بیشتر باعث می‌شد ما عذاب وجدان بگیریم که مادر پیرش را جمع می کند! بقدری این بی ظرفیت بودن و ضعف روحی خواهرش شدید بود که هر بار همسر زنگ می زد از احوال مادرش بپرسد انگار او پرستار است نه دختر، و تمام مدت ما را زیر شکنجه روحی عذاب وجدان قرار داد بدون اینکه ما مستحق باشیم.

حالا هم که مادر مرده است هنوز فکر می کند ما بدهکارش هستیم و باید لطفش به مادر خودش را جبران کنیم.

آن شب با همسر نشستم به صحبت کردن بقدری برایم سنگین تمام شده بود که بغضم شکست، گفتم والا بخدا خواهر متاهل من هم مستحق است، یکبار نتوانستم برای پول رهن خانه اش ده میلیون تومان کمک کنم یا قولش بدهم، این به چه حقی فکر کرده باید از تو بکَنَد؟ بغضم شکست با تصور بی خردی و بی شخصیتی و بی شرافتی او که تنها خواهر تنی همسر مثل گل من است و کل عمرش یکبار سعی نکرده واقعا" خواهر بزرگ تر بودن و دلسوز بودن را نشان مان دهد، از پول های ارسالی خودمان برای خودمان نکرد در آن پنج روز یک هفته ای که توی خانه کثافتش کهیر زدم ولی ماندم بخاطر همسر، از پول های ارسالی خودمان برای دخترم که متولد شده بود یک هدیه قابل دار نگرفت، خنده ام می گیرد این چیزها را می نویسم اما من به اندازه ای که زن فرهیخته و با کمال و دلسوز و خطا پوشی هستم به همان اندازه ظرافت های رفتاری را در اطرافم می بینم، بخدا در دوازده سیزده سالی که افتخار به کل تاریخ خاندان همسر پاشیده شد بخاطر ثبت نام من در سجل شان بعنوان عروس یک نفر نیامده بگوید ساغر جان دمت گرم که اینقدر باکلاس هستی و اینهمه کم کاری ما را دیده و دم بر نمی آوری.

الان دیگر مادر مرده است، به همسر گفتم از این ببعدش فقط بی شرفی و پررویی است عزیزدلم، شوهر دارد، پسر و دخترهایش همه کار می کنند، از این بعدش دیگر زیادی است.

خواستم درباره تجربه های جالب اوبر بنویسم همه اش شد شکایت خواهر شوهر! 

در پست بعدی تمام چیزهای جالب درباره اوبر ایت را خواهم نوشت.


از کارگری

گفتم که خیلی حرف دارم درباره اوبر ایت درایوری! حیفم می آید ننویسم درباره شان، اول که روزهای نخست یک هیجان عالی وارد خونم شده بود، هر وقت از کار برمی گشتم تجربه تک تک شان و حتی مسافت هایی که رفته بودم، اشتباهاتم و خوب و بد بودن کار را برای همسر تعریف می کردم.

بعد اینکه از جهتی هم این کار برایم خوب نبوده است، همینطوری هم من تمام مدت زندگی در بیداری درون خودم حرف می زنم و حرف می زنم، فرصت رانندگی کردن بدون داشتن هیچ همراهی در ماشین چیز تازه ای بود برایم، و از آن زمان هایی که این خلق من را تامین می کرد، حرف های درونی ام وقتی فقط و فقط خودت هستی و جی پی اس، بیش از پیش با خود درونم حرف می زنم و می زنم و گاهی زیادی است و خسته می شوم. به خود می آیم و می بینم چقدر رنج دارم در کنج دلم، گاهی از خاطرات دور سخت بر خود می پیچم و باز بیادم می آورم که همه آنها تمام شده اند و حالا زمان دیگری است و من از آنها گذر کرده ام.

یکی دو بار هم در باران رانندگی می کردم و حرف می زدم و گریه ام گرفته بود بخاطر همه چیز و گفتم چه خوب است که این خلوت را دارم پس بیا به سبک فیلم ها که زیر باران و در ماشین گریه می کنند و جیغ می زنند گریه کنم و یکهو به خودم می آمدم که ای بابا آنها فیلم بوده اند و با گریه پیش چشمت را نمی بینی و بیم آن می رود که تصادف کنی زن احمق و همینطور هم هست، اینجا شبها خیابان گورستان است و چراغ های خانه ها نهایتا" تا هشت شب روشن است و بعد از آن نهایت هر خانه یکی آن هم کورسویی و خیابان و بزرگراه ها هم به قدر بسیار محدود، پس رانندگی ات را بکن و به خانه برگرد.

وسط های حرف هایم به این می رسیدم که این نیز بگذرد و تو روزی به شغل مورد نظرت خواهی رسید و به این خاطرات خواهی خندید و برای الان لابد این بهترین ‌کاری بوده که می توانستی بکنی و کرده ای.

قبل از این کار هر بار برای خانه خرید لازم داشتیم همگی باهم می رفتیم و خیلی کم پیش می آمد که به همسر پیام بدهم که مثلا" نان تست و شیر نداریم و بیاور، حالا که بارها و غذاهای ملت را برده و آورده ام مثل آب خوردن خریدهای خودمان را هم انجام می دهم و می آورم خانه مثل یک دختر خوب می چینم سر جایش. 

اوبر ایت فقط برای  غذا نیست و گاهی خریدهای ملت را از وولورث( یکی از مارکت های زنجیره ای مواد  غذایی) گرفته و می برم دم منزل شان، چه دروغ بگویم بسیار شده است مخصوصا" آن اوایل که وقتی خریدها را که گاهی بسیار زیاد بوده اند حمل کرده و گذاشته ام پشت در حس حمال بودن داشته ام، فکر اینکه کسی( زنی، بانویی، مادری، دختری، مردی) در کمال رفاه نشسته توی خانه اش و خریدهای روزانه اش را از روی اینترنت انتخاب کرده و سفارش داده است و برایش بسته بندی و منظم کرده اند و از اینطرف شخصی به نام ساغر رفته گرفته و آورده تا آب توی دل آن شخص تکان نخورد و برود سراغ پخت پاستا و کبابش، دلم را به درد آورده است گاهی، اما حقیقت همین است و ما در این برهه تاریخی بسیار نیازمند به بدست آوردن پول بیشتر هستیم برای گذراندن زندگی و هیچوقت به اندازه الان مساله مالی نداشته ایم. تازه این شرایط با حذف بالا رفتن بازپرداخت قسط خانه برای ماست چون ما همان اول که خانه را گرفتیم گزینه فیکس کردن نرخ بهره بانکی را انجام داده ایم و با تورم های اخیر و بالا رفتن سود وام های بانکی هیچ تغییری روی بازپرداخت وام ما روی نمی دهد الی سال آینده همین حوالی. وام ما دو سال پیش که خانه را گرفتیم دو هزار و دویست دلار بود که فیکس کردیم اگر فیکس نمی بود تا الان حدود سه و پانصد می شد، خیلی ها بخاطر این بالا رفتن سود توان بازپرداخت را از دست دادند و با مشکل جدی روبرو شدند، برای ما سال آینده پس از گذشت سه سال فیکس بودن مشخص خواهد شد که چه مقدار خواهد بود( حداقل باید برای مبلغ سه هزار و پانصد در هر ماه آمادگی داشته باشیم).

اگر امید نمی بود، اگر به گذر زمان باور نداشتم، اگر به دعای مادر ایمان نداشتم، اگر لحظه ای خودم را با دیگران مقایسه بکنم و هزار اگر دیگر اگر نمی بود اینجای زندگی کم می اوردم، اما ما دوام خواهیم آورد و روزی اینها می شود خاطره!


به کار ساده نیازمندیم

درباره کار در اوبر ایت خیلی حرف دارم، یعنی درست از روز اولی که اولین تحویل غذا را انجام دادم داستان دارم تا همین امروز.

اصلا" از قبلش داستان شروع شد، چند روز طول کشید تا فرم های مربوطه را آنلاین انجام بدهم و تکمیل کنم، اطلاعات خودم و اسناد هویتی و کاغذ های ماشین، پلیس چک و در نهایت داونلود اپلیکیشن و فعال شدنش که برای من نمیشد و هفت هشت بار زنگ زدم به مرکزش و پشت تلفن هر بار سوال های تکراری جواب می دادم و آخر سر هم خودم بطور تصادفی در ستینگ اپلیکیشن دیدم یک چیزی ( یادم نیست چی بود اصلا") آف است، آن کردن همانا و صلوات!

خلاصه بعد از ثبت نام و فعال شدن اپلیکیشن یکروز که خرید رفته بودم گفتم بسم الله بگویم و اولین بار در مرکز خریدی که بودم اپ را روشن کردم، تقاضای دریافت غذا از یکی از مغازه های همانجا آمد و گرفتم، باید دکمه اخذ غذا را می زدم و سپس سفر برای تحویل شروع میشد، اپلیکیشن اوبر ایت خودش جی پی اس مخصوص به خود داشت و فعال شد، لهجه زن گوینده آسیایی بود و خیلی از نام ها را طور دیگر تلفظ می کرد، خلاصه که ما را به مقصد رساند و چه جالب که نزدیک خانه خودمان بود و این را به فال نیک گرفتم چون فقط قصد یک تجربه را داشتم و باید برمی گشتم خانه.

آنروز یک دامن پلیسه طرح چرم خریده بودم و بمحض رسیدن همزمان که دارم با آب و تاب فراوان برای همسر از تحویل غذا در نزدیکی خانه و شکستن طلسم کارم می گفتم از آنطرف روی واتس آپ با خواهرم آنلاین بودم تا دامن را بهمراه بلوزی که او به من داده بود چک کنم تا از زیبایی اش مطمئن شوم چون همان هفته به مجلس عروسی پسر یکی از دوستان مان دعوت بودیم و برای من مهم بود که چه لباس و استایلی داشته باشم مخصوصا" که محفل مختلط بود( اینجا من تابحال به عروسی های زیادی نرفته ام بجز یکی دو تا که آنها مختلط نبودند)

خلاصه که هوا گرم بود و بلوز چسبان و زیپدار و پوشیده و داشتم با کفشی که داشتم هم ست می کردم و با خواهر گپ می زدیم که دیدم روی تلفنم زنگ می آید، بی درنگ پاسخ دادم و کسی نبود بجز سفارش دهنده غذا که بسیار عصبانی و خشمگین فریاد می زد تو در اپلیکیشن غذا را تحویل داده ثبت کرده ای حال اینکه من غذایی پشت درم نمی بینم، یا خدا، چی شده یعنی؟ اشتباه کردم؟ والا بخدا من پشت همان شماره نه خیابان فلان گذاشتم، خانم استرالیایی خیلی بد عصبانی بود و داشت به زمین و زمان فحش خواهر و مادر می داد که بهش گفتم نگران نباش و فقط دو دقیقه صبر کن چون من بقدری به موقعیت نزدیک هستم که می توانم پیاده تا دو دقیقه دیگر آنجا باشم.

چطوری زیپ را باز کردم، یک پیراهن راه راه و یک تنبان پلنگی و یک شال گل گلی برداشته و بدو بدو بسمت آنطرف خیابان، تا رسیدم رفتم سراغ آدرسی که غذا را گذاشته بودم و سر جایش بود، خانم هنوز داشت بد و بیراه می گفت و تا پاکت غذا را دید نرم شد. نفس نفس می زدم که رسیدم بهش، خیلی خوش شانس بودم که روحیه ام فوق العاده بالا و عالی بود، از آن روزهایی که به هر دلیلی ناشاد نمی شدم، زن گفت:" وسط درس و تز و تکالیف فوق لیسانس هستم، فرصت غذا درست کردن را ندارم، سفارشم را که ندیدم و گزارش تو را که دیدم از کوره در رفتم، من را ببخش چون خیلی سرت داد زدم"!

من ولی خدا را شکرگویان بهش توضیح دادم که این اولین تحویل غذای من بود و هنوز با لهجه و گویش جی پی اس آشنا نیستم و وقتی رسیدم زنگ زدم اما شما پاسخ ندادید که گفت متاسفم واقعا" همان لحظه مشغول بودم، و من حتی در هم زدم ولی کسی باز نکرد.

حالا اشتباه من کجا بود، آن جایی که جی پی اس گفت تحویل بده درواقع پشت خانه این خانم و رو به درب پارکینگ بود، من بجای اینکه برگردم و بروم مثلا شماره نه را در خیابان سمت راست پیدا کنم رفته بودم سمت چپ و از شانسم یک شماره نه همان اول راه بود و غذا را گذاشته و در زدم، کسی در را نگشود، به شماره گیرنده زنگ زدم برنداشت، من هم یک عکس از پشت در و غذا گرفته و رفتم خانه.

این اولین و آخرین اشتباه من درباره آدرس بود و دیگر تکرار نشد.

اگر بخواهم راست بگویم در حداقل ده تحویل غذای اول ده تجربه متفاوت و جدید کسب کردم، مثلا" جی پی اس بمحض اینکه فقط یک متر از محل دورتر می شدم بجای اینکه بگوید دور بزن و برگرد می رفت روی یک دور مزخرف تازه و جوری برخورد می کرد انگار هیچ راه دیگری بجز همان وجود ندارد که این می گوید، من هم که ایمانم به تکنولوژی خداست، می رفتم کل دنیا را دور می،زدم تا برگردم به همان نقطه منتهی یک متر جلوتر، طول کشید که این بازی های جی پی اس را بفهمم، بمحض دورتر شدن و یا بجای شمال جنوب رفتن یک دور می زنم و خلاص.

بیشترین مشکلم هم همین خانم جی پی اس بوده تابحال، که الان خوب حرفش را می فهمم، زودتر نمی پیچم، می گوید چهارصدمتر جلوتر قشنگ می دانم چقدر جلوتر است، اگر تابلو وجود داشت که چه بهتر، قبلا یکبار گفت دویست متر جلوتر و من فکر کردم خب الان اینجا جای پارک هست پارک می کنم دویست متر پیاده می روم( هنوز میزان مسافت ها را خوب نمی فهمیدم) حالا هی برو و هی برو تا برسی به آن دکان کذایی.

اوایل پاهایم درد می گرفت چون خیلی عجله می کردم، ترس و دلهره از دیر رسیدن باعث می‌شد همیشه بدوم اما الان هیچ عجله ای در کار نیست می دانم که هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد در دو سه دقیقه اینطرف آنطرف.

یکی دیگر بگویم و داستان های اوبر ایت خلاص( البته که خیلی زیاد است) ، من وقتی که یک سفارش می آید به مبدا و مقصد نگاه نمی کنم فقط به پول و مقدار زمانی که این سفر طول می کشد نگاه می کنم، اگر وقت داشته باشم که حتی زمان هم برایم مهم نیست، درواقع آن مدت زمانی که اپلیکیشن برای اوکی کردن به آدم می دهد آنقدر زیاد نیست که کله ات را بخارانی و بخواهی کلی فکر کنی، در سی ثانیه باید گزینه را اوکی کنی و بروی دنبال کار.

یکی از این بارهایی که سفارش آمد قبول کردم و رفتم، غذا را گرفته و بردم به مقصد اما مقصد عجیب بود برایم، تا آن موقع غذا به مدرسه، کارمند شرکت، کارگر ساختمان و البته خانه های عادی و خانه سالمندان برده بودم اما این یکی ساختمانی از بیرون یک جورایی عجیب بود، تمام ساختمان برنگ بنفش بود، داخل که شدم بدنبال رسپشن( پذیرش) گشتم و از همان در ورودی پرده زده بودند، هی پرده را کنار زدم باز مرحله بعدی تا برسم به پذیرش، یک زن میانسال آسیایی بود و گفتم غذا برای فلانی، بلند صدا زد، فلانی؟ و فلانی از پشت یک پرده آمد و اسم رمز لازم بود، آنرا گفت و غذا را دادم، طاقت نیاورده از خانم پرسیدم چه نوع بیزینسی اینجا دارید عزیزم؟ ایشان گفتند " دیس ایز ا فایو استار براثل"  ، معنایش را نمی دانستم و اینجا من هر وقتی چیزی را نفهمم با جرأت تمام دوباره می پرسم که هم معنی اش را بگویند، گفتم ببخشید من این کلمه را در دایره لغاتم ندارم و نمی دانم، زن تقریبا" فریاد زد:"مِن کام هییر فور سکس سوئیت هارت!"

و من حالتی شبیه ترس، اضطراب، غش و ضعف و خنده همزمان با انفجار و گریه و خجالت همگی باهم را تجربه کردم و با کله ای که باد کرده بود از این حالت ها از آنجا گریختم و زن گفت " سی یو لیتر گورجیوس"!

باز هم درباره اوبر ایت و تجربه هایش می نویسم.

سر خط خبرها...

یک. از یک ماه و پانزده روز گذشته تا بحال در حال کار در اوبر ایت( همان اسنپ فود ایرانی) هستم، در چند ارگان غیر دولتی برای کارهای اداری اقدام کرده و تاکنون نتیجه نگرفته ام و کماکان بدنبال کار مناسب هستم، تجربه توزیع غذا به مردم نسبتا" مرفه تجربه جالبی بود برایم، پر از درس، یکی اش اینکه چقدر پول بدست آوردن سخت است، گاهی رخ می دهد که اپلیکیشن اوبر ایت برای سه دلار دستمزد به صدا در می آید و سریع السیر قبول می کنم، تا قبل از این حتی یکبار هم باک بنزین را پر نکرده بودم، حالا هر دو سه روز یکبار در پمپ بنزین مجبورم به این کار، بنزین هم لیتری حدود دو دلار است و هر بار که پر می کنم آهی از نهاد می کشم بابت پولم که می رود.

رانندگی ام به نسبت قبل خیلی بهتر شده و این یکی از دستاوردهایم است.

دو. دختر را گذاشتم مهد، هفته ای دو روز، هفتاد و نه درصدِ روزی صد و بیست دلار را دولت می دهد( چون به کار آغاز کرده ام) و مابقی بعهده خود ماست، می شود هفته ای پنجاه دلار، به نسبت برادرش بسیار خوب تر و اجتماعی تر این پروسه را پذیرفت، ما هم نه وقت و نه انرژی غصه خوردن و اذیت شدن روحی را داشتیم.

سه. مادر همسرم دار فانی را وداع گفت، الان دقیقا" دو هفته از فوتش می گذرد، در حال کسب روزی در جاده ها بودم که پیام کوتاه همسر در جا خشکم کرد، بدون اینکه بازش کنم روی صفحه گوشی دیدم که نوشته بود؛"ساغر مادرم فوت کرد، زود بیا"، وقتی رسیدم لباس سیاهش را بر تن کرده گوشی به دست روی تخت دراز کشیده بود، انگار منتظر بود من بیایم و عزایش را آغاز کند، دلم برایش ریش شد اما هر دوی ما بعد از سفر سال گذشته خوب می دانستیم پرنده مردنی است با آن تن خسته و زخم بستر و رنج فراموشی اش....

اینجا یک سالن کرایه کردیم و ختم قرآن گرفتیم، ملت آمدند و تسلیت گفتند و رفتند، دوستان نزدیک برای حدود چهل نفر افطاری و شام تدارک دیدند و هر کسی تا منزل بدرقه مان کرد شد مهمان آن شب.

اینجا رسم است دوستان نزدیک تا مدتی پس از مرگ نزدیکان بهت سر می زنند و غذا می آورند، آن شب افطار هم یکی شام آورد، یکی آش آورد و دیگری حلوا، خودم سبزی و پنیر و خرما مهیا کردم، همه چیز بخوبی پیش رفت. تا امروز هم دست به آشپزی نزده ام، روزهای نخست بطرز رقت انگیزی مرگ زده بودیم اما الان زندگی مثل قبل در جریان است، تو گویی هیچ صنوبر بانویی در دنیا نزیسته بوده است.

درست روز قبل فوت مادر همسر، رایان بین صحبت هایمان پرسید" مادرِ بابا هنوز زنده است؟" و من آنروز فهمیدم جناب مرگ بر بستر مادربزرگ در کمین است و بزودی خبر می رسد.

چهار. وقتی به این فکر می کنم که روزی برای مرگ مادر خودم باید سیاه بر تن کنم....

یا شاید هم من قبل مادرم بمیرم، وقتی به مرگ و نبودن فکر می کنم تنها چیزی که به فکرم می آید بچه هایم هستند، آیا آنها بعد مرگ مادر خود دوباره آن آدم قبل خواهند بود؟

کاش بچه هایم هم حداقل به همین میزانی که ما مادر داشتن را تجربه کرده ایم صاحب من و پدرشان باشند، کاش نمیرم به این زودی ها...

وقتی گرد مرگ به یک خاندان پاشیده می شود این افکار پدیدار می شوند و گاهی خیلی سخت است رهایی ازشان و من اینروزها خیلی به مرگ فکر می کنم....