ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!
ماهی های دریای کابل!

ماهی های دریای کابل!

سعی دارم در این فضای کوچک خودم باشم، نَفَس بکشم زندگی را، به سبک خودم، عمیق و بی باک!

هنوز هم نمی توانم باورش کنم!

اصلا" یادم نیست آخرین بار کی نوشتم و درباره چه چیزهایی؟!

هفته پیش که آمدم اینجا و دلم به نوشتن بود بلاگ اسکای رخ نمیشد، شب هم از خانه سعی کردم صفحه را باز کنم باز همان وضعیت بود. رسید به امروز.

دو هفته پیش در حالیکه در قله های بلند اعتماد به نفس در محل کارم سیر می کردم و حال خوشی داشتم، اتفاقی افتاد که برای تقریبا" یک هفته باعث شد هر لحظه بیشتر به کار و مسیولیتم واقف شوم، همزمان به میزان تفاوت فکری و فرهنگی خودم و فاصله ای که با مفاهیم عمیق استرالیا به عنوان کشورم دارم پی ببرم.

قضیه از این قرار است که چون در محل کارم غلبه بر افغان هاست، همزمان بالاتر از هشتاد درصد مراجعین/ارباب رجوع هایمان هم از همین قشر هستند یک حس اعتماد بنفس و راحتی خاصی در خودم احساس می کردم، جایی که حس می کردم لازم است یک نکات ریزی درباره استرالیا و قوانینش، حد و مرزهای قانونی و سختی و تبعات تعدی از قانون هایش به آدم ها می دادم، حالا یا جلسه ای بود که بعنوان کلاینت ساپورت ورکر همراه کیس منیجر انگلیسی زبان رفته بودم و باید ترجمه می کردم و در خلال ترجمه یک پرش کوتاه به برخی مسایل می کردم و یا هم خودم بخاطر رفع مشکل قبض برق و گازش و یا ثبت نام بچه اش یا فورم های سنترلینکش باید می دیدمش، اینطور بود که در خودم یک مسیولیت انسانی احساس می کردم که مثلا" وقتی بحث تساوی حقوق زن و مرد می شود، وقتی حرف از حمایت سازمان مان و نهادهای دولتی  راجع به هر نوع شکایت از شریک زندگی می شود و وقتی بحث تعریف معنای خشونت خانوادگی می شود، با توجه به شناختی که از جامعه خودم دارم، از میزان رنجی که زن ها در زندگی هایشان به دوش کشیده اند و ممکن است یک شبه بخواهند در استرالیا حقوق پایمال شده انسانی هزاران ساله خود و خواهرها و مادرشان را از حلقوم شوهر بکشند ولو شوهر اینجا رام و آرام است، شوهری که سالهای سال در تنهایی و غربت مثل یک حمال کار کرده تا بتواند رنج دوری را با دلارهایی که حواله می کند کم کند. و یا نه نمی خواهد چنین کاری بکند، فقط می خواهد مثلا" درباره یک اتفاق تکراری بگومگوی ساده با کیس منیجرش دردو دل بکند، ولی خبر ندارد که خطوط قرمز استرالیا چقدر برای سازمان ها و ادارات مهم هستند و کارمندان چقدر درباره این مسایل حساس عمل می کنند، در یک چنین مواردی همیشه سعی می کردم یک جورایی به ارباب رجوع بفهمانم که کیس منیجر دخترخاله تان نیست، و چنانچه قصد جدایی ندارید از بیان هر نوع بگو و مگو و مشاجره در مکان عمومی و سازمانی خودداری بنمایید.

چرا که بمحض به صدا در آمدن زنگ های خطر رسیدگی ها و پرس و جو ها آغاز می شوند و از انتهای داستان هیچ کسی باخبر نیست، چه بسا بسیاری با بی درکی از محیط جدید و با ناصبوری در جا گرفتن و خو کردن به مکان جدید زندگی با صد و هشتاد درجه تفاوت فکری و فرهنگی همان اول کاری تیشه به ریشه خانواده شان زده اند و زخمی که با صبوری و آرامش و مشاوره درست بهبود می یافته رفته که تمام زندگی شان را عفونی کند.

زندگی به تنهایی برای خودش توانایی و درک و مرام و هنر می خواهد، و درست در زمان های حساس از زندگی است که آدم به تلاطم برمی خورد، طرز برخورد و تعامل با آن طوفان موقتی خیلی مهم است برای ادامه راه، زن و مردی که بیست سال زندگی مشترک داشته اند، با بد و خوب مهاجرت های سابق کنار آمده اند، سه چهار بچه درست کرده اند و با جان کندن رسیده اند به اینجا، بخاطر سختی سال اول مهاجرت، بلد نبودن زبان، کار نداشتن، قیاس های مع الفارق با آدم هایی که بیست سال است اینجا جان کنده اند تا خانه میلیونی بخرند و دو سه تا ماشین داشته باشند و هزار امکانات دیگر، و یا مثلا" خانواده ای که به عمرشان از شهر محل سکونت شان بیرون نرفته اند و حالا در ملبورن قدم می زنند، درست روز نخست ورودشان آدم سازمان ما می رود دنبالشان و می رودند حساب بانک بنام تک تک افراد بالای پانزده سال می زنند و هر دو هفته پرداختی پانصد و یا ششصد دلاری شان می آید به حساب، تا بیاید به خودش که این مبالغ چندان هم مبلغی نیست و این سرخوشی های جدید زندگی انقدری هم دایمی نمی ماند.

درست در روز نخست ورود تعلیم داده می شوند که بمحض احساس خطر از شریک زندگی سه تا صفر را وارد کنید تا ما بیاییم و شما را نجات بدهیم.

زن ساده، مرد احمق براحتی آب خوردن و بی توجه به آینده ترسناک تنهایی و غربت و بلد نبودن زبان و هزار چالش دیگر زندگی شان را همان دم نخست به فنا می دهد و امان از مصیبت های بعدی اش و امان از افسردگی های سلسله وارش.

من کاری به کار آنها که واقعا" باید و باید از زندگی های سمی بیرون بیایند ندارم، من حرفم خیلی عمیق است و ریشه در شناختی دارد که از جامعه خودم دارم، من حرفم با آدم های کاملا" ساده و خنگی است که از بهترین فرصت زندگی شان غافل می شوند و با یک تصمیم نادرست گند می زنند به یک عمر زندگی سالم. نمی دانند این نعمت رهایی و سینگل بودن در این خارج زیبا چندی نخواهد گذشت که بخاطر هزار مشکل اقتصادی و روحی نابودشان خواهد کرد.

خلاصه داستان اینجا که با همین حس مسیولیت افغانی ام در نگاه داشتن و حفظ زندگی های ساده همشهریانم بودم که اتفاق رخ داد.

اول درباره آن عزیزی بگویم که باعث درس گرفتنم شد، خانم بالای شصت ساله عزیزی که با شانزده سال سابقه کاری همکار من است و بعنوان سنیور کیس منیجر مصروف رسیدگی به حادترین کیس های مربوط به بخش مان است، ارباب رجوع آمده بود و من همراه سنیور کیس منیجر بودم، قبلا" فقط درباره اش از همین سنیور شنیده بودم، که گفته بود خانم قصد جدایی دارد، گفتم مشکل کجاست؟ گفت مشکل خاصی و خشونت خانوادگی خاصی را گزارش نداده است اما در زندگی قبلی اش در ایران تحقیر شده، و اینجا قصد جدایی کرده، الان ماه دومی است که وارد استرالیا شده اند. 

بعد از جلسه از سنیور خواهش کردم که بگذارد یک لحظه با کلاینت ها بنشینم، خود سنیور دید که مرد و زن هر دو آنجا هستند و اجازه داد با آنها صحبت کنم و من هم فرض را بر این گذاشتم که سنیور عزیز می داند در چه زمینه ای می خواهم صحبت کنم. و گذاشت و رفت!

من با آنها صحبت کردم، خواهرانه(اصلا" حق اینرا نداشتم)و گفتم اگر بخواهی جدا شوی هم هیچ کس جلو شما را نمی تواند بگیرد اینجا قانون خودش را دارد، ولی حرف من به شما این است، شما که بیست سال با این آقا زندگی کردی و سه تا بچه آوردی، بگذار یکسال اول زندگی در استرالیا را سنجش کنی، یک گواهینامه رانندگی، یک ماشین ارزان بگیری، یاد بگیری بچه ها را ببری مدرسه، خودت کلاس زبان بروی درس بخوانی یک کاری گیر بیاوری بعد به مردک بگو زکی! الآن این مرد دارد از تو تقاضای ماندن می کند و تو بدون هیچ علمی از زندگی در استرالیا می خواهی  اول راه ازش جدا بشوی.

مرد فقط مانده بود دستم راببوسد و گفت بخدا من همین را می گویم، اینجا یک جغرافیای دیگر است و باید به هم فرصت بدهیم، این بچه ها حقشان آوارگی نیست در این بهشت!

خرم و خندان از حرفی که زده بودم و با آرامش تمام رفتم برای ناهار، سنیور و برخی از همکاران آنجا بودند، در کمال سادگی و غیر سازمانی تمام صحبت هایم را با کلاینت ها و اعلان رضایت مرد و زن در جلسه مشاوره(!!!!!)خانوادگی ام برایشان تعریف کردم. و آنجا نظرات متفاوت بود، یکی گفت زن حتما" رنج زیادی دیده که حاضر به ادامه نیست، زن حتما" تحت خشونت بوده است که چیزی نگفته، و تو نباید جلو همسرش از او چیزی می پرسیدی و....

بعد از ناهار جلسه داشتیم توی یکی از سالن های سازمان و از ارگان دیگری می آمدند تا درباره اشتراک مساعی سازمان هایمان و همکاری صحبت کنند، همه همکاران بجز همان سنیور کیس منیجر توی سالن بودند و من هم سرخوش و خندان بی خبر از همه چیز نشسته بودم، یکهو دیدم روی تلفنم از طریق تیم مسنجر زنگ می آید، تیم لیدرمان در انطرف سالن نشسته بود و با دیدن گوشی ام بهش نگاه کردم و با علامت سر بهم گفت پا شو بیا بیرون کارت دارم، خلاصه که رفتم بیرون، از آن محل جلسه تاساختمان اصلی بخش ما دو دقیقه ای راه بود، فقط به من گفت بیا خانم لزلی کار دارد با شما، حالا خانم لزلی کی است من اصلا" در زمینه نام های خارجی ها خیلی بی شعور و بی حافظه ام، و لزلی را اصلا" نمی شناختم تا آنروز و لحظه و بعد از جلسه فهمیدم لزلی کی هست!

بی هیچ کلامی من را برد به جلسه( خود تیم لیدر هم نمی دانست قضیه چیست).

وقتی رفتیم توی یکی از اتاق های سازمان تازه فهمیدم این خانم لزلی کی هست، می دانستم در یک بخش دیگری در اداره ( اچ آر) سازمان است و تا آن لحظه و بعد از خارج شدن از آن اتاق نمی دانستم تازه همان روز در خلال آن جلسه مشاوره خانوادگی کذایی من ایشان تازه بعنوان منیجر کل بخش معرفی و آغاز بکار کرده و اولین جلسه بعنوان منیجر ما( و رئیس تیم لیدرهای ما) همان جلسه اضطراری بود که من از هیچ چیزش خبر نداشتم.

جلسه مختصر و مفید اینطوری شروع شد، 

ساغر خانم!

به من گزارش رسیده که شما یک صحبت که خلاف قانون و پالیسی کل سازمان ما و قانون مدنی استرالیا است با کلاینت داشته ای، و بعد از آن یک سلسله صحبت ها در آشپزخانه با سایر همکاران بخش، از خودت می شنویم که داستان را چگونه با روایت خود شرح می دهی!

و من که همزمان که ریده بودم، ترسیده بودم، از تعجب و سوال درباره هزار تا چیز توی مغزم در حال زجر بودم باید با زبان شیرین انگلیسی و روان و قابل فهم و بدون نقص و کاملا" دفاعی بگونه ای که نباید چیزی از زبانم خارج می شد که قضیه را سخت تر می کرد، برای ایشان در حضور تیم لیدر توضیح می دادم.

من تا آن زمان حتی نمی دانستم ایشان منیجر است، فکر کردم از اچ آر است و چون قضیه خیلی حاد بوده از تیم لیدر به آنها منتقل شده.

اولش گفتم، آها پس دلیل اینجا بودنم این است!

بدون اینکه مشخص باشد یک نفس عمیق کشیدم و طوری که اتهامی روی خودم مباشد توضیح دادم.

خانم می شنید و یادداشت می کرد( دیگه فکر کنید چه حس بدی داشتم) 

بعد از صحبت های من شروع کرد، از خشونت خانوادگی گفت و انواع و اقسامش، از اینکه من حق نداشتم با آنها هر دو یکجا راجع به مشکل شان حرف بزنم و راهکار بدهم، از اینکه تمام کلاینت های ما بمحض اینکه تصمیمی در زندگی شان می گیرند ما فقط کمک شان می کنیم که پروسه قانونی را طی کنند مگر اینکه از ما تقاضای ارجاع شدن به مشاور داشته باشند و آن هم به مشاورین متخصص ارجاع می دهیم.

و من حق چنین کاری را نداشته ام.

اینجا که رسید من گفتم، من دوره تعلیمی درباره خشونت خانوادگی دیده ام، طوریکه سنیور کیس منیجر به من گفته بود هیچ خشونت خانوادگی ای ثبت و بیان نشده و تا الان قضیه به مراجع قانونی ارجاع نشده، من از دل این کامیونیتی هستم، قیافه مرد، کارمند بودنش در دانشگاهی در کابل که بیشتر کارمندانش را می شناسم، چهره زن، تازه بودن در مهاجرت، ندانستن قانون و حتی الفبای انگلیسی( چون زن برای هر مسیج ساده و تماس انگلیسی به من مراجعه می کرد و من توضیح می دادم)، و حسی که به آنها داشتم باعث شد من فقط در حد چند دقیقه با آنها صحبت کنم، بهیچ وجه من به خانم نگفتم جدا نشو، یا مرد را تایید نکردم، مرد از من عاجزانه خواست ( چون دید چقدر بیان شفاف و روح دلسوزی دارم) تا از خانم خواهش کنم بماند.

که باز هم گفت اینجا محل کار است و شما بهیچ دلیل و با هیچ اشتراکی حق ندارید وارد مسائل خصوصی دیگران شوید.

و قبول کردم.

بعدش رسید به نتیجه گیری، و گفت حالا خانم ساغر!

فکر می کنید چه کاری باید بکنیم تا این شرایط دوباره پیش نیاید، نگاهی به تیم لیدر کرد که تا آنموقع متین و ساکت نشسته بود( تیم لیدر من یک مرد مصری متولد استرالیا است، فکر می کنم دقیقا همسن باشیم و به هر علتی من ازش حس بدی نگرفته ام تابحال و برعکس اوایل فکر می کردم شاید من او را بیاد یک معشوق قدیمی می اندازم چون بعضی چیزها ناگفته پیداست) 

تیم لیدر گفت شاید ساغر نیاز داشته باشد یک بار دیگر فلان ویدئو و برنامه آموزشی را از سایت ببیند و منیجر هم گفت عالیه!

قضیه تمام شده بود ولی من چون فکر می کردم خانم از اچ آر هست الان این یعنی توبیخ و فیلان و بیسار، و حالم خوش نبود، 

آخر جلسه گفت خب من همینجا جلسه را تمام اعلام می کنم، ساغر می تواند برود در جلسه آنطرف شرکت کند، یا بنشیند پشت میزش و یا برود خانه( به کارهای بدش فکر کند لابد)، اینجا که رسید گفت خب شما حرفی؟ کلامی؟

که من دچار یک حمله عاطفی شدم، غرورم له شده بود، حس خوبی که بخاطر کارا بودنم، مفید بودن هر روزم، حس خوبی که از انسان بودنم و ارزش گذاری ام به انسان ها می گرفتم، دلسوزی ام برای کلاینت های هموطنم، جدای از تمام اینها آن اعتماد احمقانه ای که به محیط کار و همکاران داشتم، آن حس فامیل بودن با سنیور کیس منیجر، و این حس که چرا ایشان من را قابل توبیخ توسط خودش ندانست و من را لایق یک گوشمالی بزرگتر دانست، اینکه این خانم الان این گزارش را می‌برد توی پرونده ام، همه اینها بیخ گلویم جمع شده بودند،

بعد از اینکه گفت کلامی و یا حرفی؟

بغضم ترکید ولی حرف زدم، گفتم من بقدری ناآگاهم از رفتار سازمانی که اولا" هرگز فکر نکردم کارم اشتباه است، چون بلافاصله با خوشحالی این جریان را هوار کشیدم( پنهان نکردم) من هیچ نیازی به کورس و دوره ندارم من فقط باید شخصیت برون ریز دلسوز قوم پرست انسانی افغانی و شرقی ام را تغییر بدهم وگرنه من می دانم حتی تحقیر و حتی فحش پارتنر هم خشونت بشمار می آید. 

من فقط باید درس" خودم نبودن"در محیط کاری را یاد بگیرم و باید یاد بگیرم دیگر هیچوقت برای هیچ انسانی در محیط کاری دل نسوزانم، و به هیچ همکاری مثل مادر نبینم( اینجای قضیه سعی کرد با اشاره ای که به سن سنیور کردم لاپوشانی کند و بگوید ما فقط گزارش گرفتیم اینکه چه کسی بود را نه ما می گوییم نه تو بپرس و بگو، که من گفتم من هم هیچوقت این کار را نخواهم کرد اما همه چیز واضح است)

و خلاصه اشک هایم جاری شدند، و این خارجی ها هم یک قطره اشک می بینند خون و کف بالا می اورند، بخدا تیم لیدر بقدری عصبی شد که کاملا" محسوس دست و بال می زد.

اینجا هر دو شروع کردند دلداری دادن و اطمینان دادن از اینکه این جلسه هیچ چیز رسمی غیر قابل جبرانی برایت نخواهد داشت و تنها یک درس بود از چیزی که نمی دانستی و خب اگر همینطور به ندانستن ادامه می دادی خدا می داند چقدر کارت سخت تر می شد.

خلاصه که از اتاق نمی توانستم بیایم بیرون، رفتم یک کمی قدم زدم ولی هوا وحشتناک گرم بود، آمدم نشستم پشت میزم، حالا خانم سنیور دقیقا پشت سر من است طوری که صندلی را که می چرخانم همیشه می بینمش، و همیشه عادت داشتم هراز گاهی بچرخم و ببینم و از حال و احوالش باخبر شوم یا یک چیزی بپرسم یا چیزی را باهاش شریک کنم.

میخ نشستم توی صندلی بعد رفتم یک چای گرفتم که کمی از فضا دور شوم.

هرچه بیشتر گذشت حالم بدتر شد.

وای چقدر طولانیه حوصله ندارم.....

بقیه اش را بعدا" می نویسم!






بنویسم تا بمانم.

تعطیلات که تمام شد و برگشتیم سر کار چون هنوز تعطیلات مدارس تا آخر جنوری/ژانویه پابرجاست خیابان ها خلوت و مسیر کارم کوتاه تر از همیشه است و بعد از استخدام در سازمان اولین بار است این حس را تجربه می کنم، دختر را می گذارم مهد و کمتر از نیم ساعت می رسم سر کار از آنطرف هم زودتر خارج می شوم، روزهای تابستان است و تا ساعت هشت و نیم که بچه ها رفته اند بخوابند هنوز هوا روشن است! ولی خیلی پیش آمده خودمان هم نهایتا" نه و نه و نیم خوابیده ایم.

اتفاق خوشی که برای خانواده مان رخ داد از پوشک گرفتن دختر بود! شاهکار کردم انگار، دختر سه سال و نیمش را رد کرده بود، و من هنوز در شروع پروژه تنبلی می کردم تا مربی مهد گفت ساغر جان از فردا به دختر ما پوشک نده و استارت رسمی بزن چون ایشان کاملا" آماده یک اعلام رسمی است و مطمینم براحتی از این مرحله عبور خواهد کرد.

راستش شش هفت ماه پیش درست از روزهای اولی که وارد مهد شد بخاطر اینکه دیده بود بچه ها خودکفا می روند توالت و توالت چقدر اندازه اش است علاقه مندی به توالت رفتن را از خود تبارز داده بود اما اینکه بطور رسمی بهش بگویم که "نه به پوشک" اینرا گذاشته بودم برای تابستان، تابستان هم آمد و من به چشم بر هم زدنی تعطیلات یک هفته ای ام را لذت بردم و دختر هم تمام آن اوقات مهد می رفت.

من بر اساس تجربه اولیکه از پسر داشتم فکر می کردم باید حداقل سه چهار روز تمام بنشینم و صبر پیش گیرم تا به دختر آموزش نگه داشتن جیش و توالت رفتن بدهم، مثل کاری که برای پسر کرده بودم. غافل از اینکه امروز نه من آن آدم سختگیر ترسناک هستم نه دختر آنقدر بی مهارت است، خلاصه که یکی دو هفته ای بود با دختر صحبت کرده بودم که نو مور جیش این یور نپی! ولی پوشک می دادم، اما هر بار یادآوری می کردم که پوشک فقط برای احتیاط است، از این شورت های پنبه ای برایش گرفته بودم که مقداری ضخیم تر است خوشش نیامد، ولی تا حد بالایی فهمید که نباید داخل نپی جیش بنماید. تا روزی که به دستور مربی دیگر نپی ندادم و آنها و خودم از آنروز ببعد موظف شدیم بهش یادآوری کنیم و ببریمش توالت. بچه ام در آرامش کامل بعد از دو سه روز با صدای بلند می گوید باید بروم توالت و بعدش هم جایزه اش را می گیرد.

برعکس پسر که تا شش ماه بعد از پوشک گرفتن در خواب شب بهش پوشک می دادم دختر از همان شش ماه پیش تا اکنون شبها هیچوقت جیش نکرده است و الآن هم که کاملا هوشیار است. ولی فقط صبح ها باید با ناز و نوازش و خیلی فوری ببریمش توالت تا راحت شود و اگر دیر کنیم یا بیدار شود و نباشیم ممکن است اتفاقی رخ بدهد.

با خودم فکر می کنم می بینم چقدر ما در کتابها می خوانیم و از آدم ها می شنویم که آدم در رفتار و کردار و تربیت بچه اول بی تجربه ،سختگیر ، دستپاچه و هراسان است و در بچه دوم ببعد کم کم آن تجربه های قبلی به سراغ آدم می آید و چنین و چنان اما هیچوقت انگار باورمان نمی شود تا واقعا" در عمل با موضوع روبرو شویم.

در تجربه از پوشک گرفتن دختر بارها یادم از چهار سال پیش و تجربه پسر افتاد و اینکه چقدر از درون زجر کشیدم و اذیت شدم و چه فشاری به خودم آوردم، وای خدای من فقط چهار روز تمام همه ساعت های روز را باهاش نشسته بودم و هر پانزده دقیقه بهش یادآوری می کردم که باید برود توالت، و بچه ام چقدر مضطرب بود با اینکه از خیلی وقت پیش بهش گفته بودم و تمرین کرده بودیم. 

اما در عمل خیلی سختگیر و استرسی بودیم هر دویمان.

این تنها یکی از تعامل های ما در یکی از نکات آموزشی بود، حتما" در تمامی مسایل همینقدر سختگیر و استرسی بوده ام. همین است که پسرم در تعامل با آدم ها سختگیر و منضبط است، رعایت قانون و دستورهای پدر و مادر در اولویت زندگی اش است و خیلی کمتر به جوک ها می خندد و خیلی جدی است. بر عکس دختر خودش است و دنیای خودش، از چیزی خوشش نیاید اعلام می کند و سرسختانه چیزی را که می خواهد بدست می آورد.کلا" پررو تر و مستقل تر و با اعتماد بنفس تر است.

در محل کار هنوز همان ماجراها هستند. از سال جدید بخاطر فزونی مهاجرین اینها چندین کیس منیجر جدیداستخدام کرده اند، و من نه اینکه حسودی کنم و حرص بخورم بلکه بخاطر اینکه در خودم آن کیفیت کیس منیجری را می بینم بیشتر به فکر این افتاده ام که یک مدرکی دست و پا کنم و حداقل خودم را در یکی از دوره های  کامیونیتی سرویس ثبت نام کنم تا بتوانم ارتقا یابم.

اما دوره های هیچکدام رایگان نیست و معمولا" شش تا هشت هزار دلار قیمت دارد.

از ماه اپریل امسال نرخ تثبیت شده دو و  نیم درصد سود وام بانکی ما برداشته می شود و سود نزدیک هشت درصدی به وام خرید خانه مان اعمال می شود همسر دیروز زنگ زده بود بانک و پیشاپیش پرسیده بود نرخ جدید بازپرداخت مان چقدر خواهد بود گفته بودند حداقل سه هزار و پانصد دلار، الان داریم ماهانه دو هزار و دویست می پردازیم. خلاصه که تا الآن که من کار را شروع کرده ام و تا اپریل هر چه پس انداز کردیم که کردیم، از اپریل ببعد دو سوم حقوق من باید اضافه شود روی پول همسر تابتوانیم بازپرداخت وام را بپردازیم.

یکی از دلایلی که در شرایط حاضر من صددرصد باید جلو بروم همین است!

تا بعد



سال نو مبارک

آخرین روزهای سال است و حال و هوای مخصوص خودش، امسال چون سر کار می رفتم این رخصتی های بی منت خیلی برایم معنا دارد، ملت هم هر چه تولد و دورهمی و جشن دارند ریخته اند توی این شب ها، هفته پیش دوشنبه تولد دعوت بودم، زنانه، عربده کش، رقاص، مست و خوش تیپ!

آخر هفته پیش هم شنبه شب یکجا تولد یک دختر بچه سه ساله بود ولی مادرها هم مستفیض  شدند، جشن را در یکی از مکان های سرپوشیده بازی بچه ها گرفته بود، دربست در اختیار محفل، از هفت تا یازده شب بچه ها خیس عرق و لب تشنه بخاطر جست و خیز فراوان توی آن مکان مانند بهشت بودند و مادرها با خیال آسوده در حال رقاصی و لوندی!

پذیرایی هم که آن وسط برپا بود!

درست فردا شبش برای اولین بار به محفل شال و انگشتر پسر تازه داماد یک دوست دعوت بودیم، همان بله برون ایرانی، هفت هشت خانواده ساعت هفت یکشنبه در مکان خانواده داماد جمع شدیم و از آنجا با سینی های تزئین شده کادوها و تحفه های خانواده داماد راهی منزل عروس خانم، داماد بیست و چهار ساله و عروس شاید بیست و دو ساله بودند از خانواده های هزاره افغانستان، دختر در منزل خاله اش زندگی می کرد و دو سال پیش تازه وارد استرالیا شده است، خانواده اش در ایران بودند و تمام آن چهار پنج ساعت آنلاین مجلس را رصد می کردند.

حال عجیبی داشتم، از اولین دقایقی که به خانه داماد رفتیم تا آخرین لحظه ای که از خانواده ها خداحافظی کرده و به خانه برگشتیم، ما جشن و عزایمان تقریبا" یکی است، یا لااقل از آن خاطرات بر ذهن مانده من چنین بر می آید، ها راستی نگفتم برایتان؟

دو هفته پیش نامزدی آخرین بازمانده برادر در مشهد بود، دختر کوچکش که تازه بیست سالش شده، خواستگار پسر بیست و سه ساله اصالتا" افغانستانی اما شناسنامه دار ایرانی است، یکی از معیارهای خانواده ما هم الان برای این بچه ها همین مدرک دار بودن عروس و داماد بود، من همین که عکس پسر را دیدم گفتم والا دختر ما از نظر من کاملا" آماده ازدواج هست( بچه های برادرم چون هیچوقت طعم داشتن یک خانواده واقعی متشکل از پدر و مادر و خواهر و برادر را یکجا نچشیده اند بدلیل طلاق زن برادرم و بی سر و سامانی های بعدی اش و دوری همین دختر کوچک از خواهر و برادرش و باقی ماجرا، خیلی علاقه زیادی به ازدواج کردن دارند) اما این پسر با این سن و قیافه اخر چطور خواهد توانست زندگی راه ببرد؟

گفتند می برد، من هم گفتم من هیچ نظر منفی و مثبتی ندارم چون خوب بودن و بد بودن قضیه در آینده هیچ ربطی به شرایط من پیدا نخواهد کرد، از ما گذشته بنشینیم غصه نافرجامی زندگی دیگران را بخوریم.( درس هایی که در زندگی گرفته ام و بزرگترینش این است که من مسئول خوب و بد زندگی دیگران نیستم ولو خواهر و برادر، و مخصوصا" حالا و اینجا که من هر روز به اندازه سالی از فضا و قضای آنجا دور و دورتر می شوم)

خلاصه که دختر برادرم دو هفته پیش نامزد شد.

می گفتم، از همان دقایق نخستین که وارد خانه شان شدم دیدم بزن و برقص است گفتم وا مگر عروس اینجاست؟ گفتند نه، برای دل خودمان می رقصیم، من هم گفتم باشه پس برقصیم.

بیاد محافل اینچنین در فضای خانه مادرم افتادم، از یکماه پیش که بحث نامزدی خواستگاری این پسر بچه شده بود خانواده ما یکی در میان خون و کف بالا می آوردند،  خلاصه که پرستار می رفت و آمبولانس می آمد، چون خانواده من برای همه مردم توی این جور مواقع بهترین مشاور و با آرامش ترین همراه هستند برای خودشان که می شود حملات عصبی و پرخاشگری و بی آرام و قراری و بهترین حالتش حالت عاطفی شدید توام با گریه در حد پاره شدن و یاد پدر و برادر و بقیه مرده ها افتادن، خیلی عادی و طبیعی است.

همه حواسشان را جمع می کنند که کمترین خدشه به اعصاب مادر و برادر بزرگتر و برادرزاده (پسر) وارد نشود چون با غش و ضعف همراه است.

خلاصه که مثلا" می خواستند بیایند برای بله برون، حالا نهایتش یک لباس سفید طور پوشیده بود دختر و یک دستی به سر و کله رسانده بود، مهمان ها در نهایت آرامی و با طمانینه باید می نشستند، و اها، این قسمت، مادرم همیشه اینجور وقتها با صدای بلند هزار بار می گوید برای شادی روح پدر شهیدش، باز بعدی اش، برای شادی روح پدربزرگ شهیدش، و باز یادش از بقیه می افتد همینطور صلوات صلوات صلوات.....

نه که صلوات بد باشد، سلام است و سلام همیشه خوب است اما این جشن است پایکوبی دارد، دایره و تنبک دارد نهایتش که دهاتی باشی....

خلاصه که شال و انگشتر را بردیم برای عروس آقای احمدی و هی رقصیدیم، هی قصیدیم، چون فامیل های داماد بشمار می آمدیم،  وای خدای من ولی آن آهنگ افغانی که می گوید، " ما دستمال آوردیم، به سر شال آوردیم، عروس برادر جانه، به صد ناز آوردیم "، اینرا پلی کرده بودند و خواهران داماد و برادر و پدر و مادرش دور سر داماد و عروس می چرخیدند و دنیا دور سر من بی پدر مادر بی برادر و بی خواهر می چرخید، می چرخید، می چرخید.....

هیچوقت این آهنگ برای من معنا نشد و من هیچوقت برای محفل هیچ برادری آنگونه که لایقش هستم نچرخیده و نه رقصیده ام، که اگر رقصیده ام بعدش پایم شکسته و بالم خون آمده از شدت زجرش.....

خوش بحال کسانی که در شادی عزیزان شان مستی می کنند نه در شادی غریبه ها، صد پشت غریبه، خوش بحال آنهایی که در مجلس عزیزشان که از آینده اش اطمینانکی هم دارند پایشان تاول می زند.

من بسیار پاها تاول زده ام این اواخر، من تبدیل به یک برند شده ام اینجا چون خیلی خودم هستم اواخر و خودم این اواخر خیلی بدمست و رقاص است.....

خب حالا روضه تمام شد( بگذارید پای پریود پدسّگ که تا آخر عمر قرار است این رسالت گوهی که دارد را اجرا کند)

فردا داریم می رویم کمپینگ سه شبانه روزی، پنج خانواده هستیم، همان خانواده های همیشگی، و قرار است برای سه شب توی دل طبیعت چادر بزنیم و آتش بر پا کنیم، همین لحظه مردها رفته اند خریدهای سفر را انجام بدهند و بیاورند ما جاسازی کنیم، من وسایل مان را مرتب کرده ام ولی باید برود توی ماشین و آن خودش یکساعت زمان می برد، خلاصه که سه شبانه روز پر هیجان و سخت اما شیرین پیش رو داریم و من آمده ام اینجا پست می گذارم برای شما.

روز برگشت هم که دوشنبه است شبش مهمان منزل یک دوست هستیم و از فردایش دوم جنوری زندگی اداری در سال دو هزار و بیست و چهار آغاز خواهد شد!

سال نو میلادی بر تمام شما عزیزان دل مبارک باد.





از همه چیز و همه جا

یک ماه و پنج روز از آخرین پستم در اینجا گذشته و نمی دانم از کجا بنویسم.

دلیلی که هی ننوشتم و هی تعویق افتاد برمی گردد به اینکه من امید و انتطار اینرا داشتم که در یکی از نقش های اکتینگ کیس منیجرهایی که پشت سر هم اعلان می شد(بدلیل مرخصی گرفتن کیس منیجرها در این فصل از سال) و پشت سر هم اپلای می کردم قبول شوم و بیایم با صدای بلند بگویم ساغر بهترین است و بهش افتخار کنید چی و چی! اما نشد!

دلیل اینکه در هر سه بار رزومه فرستادم و رد شدم هم این بود که بخش اداری سازمان دیپلمای جاستیس من را بعنوان معادل دیپلمای کامیونیتی سرویس قبول نمی کرد و این وسط تیم لیدرهای بخش هم تلاششان را کردند در حدیکه ازم خواستند ریز نمرات همان دیپلمای جاستیس را بفرستم بلکه یک واحد بعنوان کیس منیجری یا مدیریتی داخلشان باشد ولی باز هم بخش اداری قبول نکرد آخر سر هم گفتند اگر می خواهی در کیس منیجری اپلای کنی و در نقشت ارتقا بیابی بهتر است زمان را از دست ندهی و در یکی از کورس های دیپلمای کامیونیتی سرویس یا کیس منیجمنت دوره شش یا نه ماهه برداری و در اینصورت بمحض اطمینان خاطر از اینکه مشغول به تحصیل هستی ما تو را برای کیس منیجری کاندید می کنیم.

خلاصه که بدین شرح. ولی در هر صورت من اینطور هم نبود که انتظار صددرصدی داشته باشم که کار را بگیرم هنوز تازه چند روزی می گذرد که دوره آزمایشی ام را گذرانده ام و هنوز دارم خیلی چیزها یاد می گیرم.

بعد اینکه تولد هفت سالگی پسرم را در یکی از مراکز سرپوشیده بازی بچه ها برایش گرفتیم و فقط هفت تا از دوستان همکلاسی اش را دعوت کردیم به خواهش خودش، و جان مادر حسابی لذت برد و خوش گذراند اما درست روز بعدش مریض شد و برای شش ساعت تمام بالا می آورد و فردایش را مدرسه نفرستادیم و با پدرش که از خانه کار می کرد ماند خانه.

آخر هفته بعد از تولد پسر را از خیلی وقت، همان بار یکه بعد از سالها با دوستان مان رفته بودیم ویلا دوباره بوک کرده بودیم و من هم حسابی منتظر آن روز و سفر سه شبانه روزه مان بودیم که یکهو وسط روز چهارشنبه هفته مذکور از مهدکودک دختر زنگ زدند که بیا دختر را ببر خانه چون بالا می آورد.....او خدای من این اولین باری بود که در طول کل این مدت مادری چنین تماسی از مهد بچه دریافت می کردم، خلاصه که باز برای شش هفت ساعت آن روز استفراغ های دختر را جمع می کردیم! و من غصه می خوردم.

و همه پدر و مادرها می دانند چه حرصی دارد اینکه بچه ای که با آن زحمت و تلاش دو پره گوشت می گیرد را با قیافه حالت تهوع و زیر چشم گود و کبود ببینی.

بگذریم باز فردایش را من مرخصی گرفتم و ماندم خانه پیش دختر، و خدا را شکر خوب شده بود و فقط بی حال بود.

روز جمعه اش را هم که از قبل برای سفر مرخصی گرفته بودم، مقداری استرس داشتم باخاطر دوستانمان که برایشان شرح دادم که این اتفاق برای دختر افتاده و اگر آنها رضایت ندارند ما نیاییم، چون مشخص است که قضیه ویروسی بوده است و ویروس نهفته بعد دو سه روز خودش را نشان داده است اما دوستان مان همگی گفتند بیا سعی می کنیم بچه ها فاصله اجتماعی را رعایت کنند.

و رفتیم و بقدری خوش گذشت که حد ندارد. 

بخاطر تولد پسر و سفر دو هفته نیامدم اینجا( شرکت فرش و مبل) و امروز بعد از سه هفته آمدم.

هفته بعدی که می آید آخرین هفته کاری سازمان است و ما از بیست و دوم که روز آخر کاری مان است تا دوم جنوری سال دو هزار و بیست و چهار تعطیل هستیم. اینجا هم تعطیل است. , و من اینرا تازه دیروز فهمیدم، چون تعطیلات رسمی دولتی فقط برای بیست و چهارم، بیست و پنجم و بیست و ششم دسامبر است بعلاوه اول جنوری، و دیروز فهمیدم سازمان ما آن روزهای بین این روزها را هم تعطیل اعلام می کند و چون امسال تعطیلات رسمی بین هفته افتاده است قشنگ شامل دو آخر هفته می شود و اینگونه است که با مرحمتی سازمان قشنگ ده روز مرخص هستیم، اما همسر جان آن روزهای بین التعطیلین کار می کند و ازینرو نمی شود برنامه خاصی یا سفر ویژه ای تدارک دید گرچند از نظر بودجه هم اینجا آدم بخواهد برای این فصل سال برنامه بچیند فی البداهه نمی شود و قیمت ها سر به فلک است.

نکات خیلی جالب و عمیقی در حین کار سازمانی ام عاید می شود که می خواهم اینجا چند تایی که بیادم می آید بنویسم،

مدارکشان را داده اند برای ترجمه رسمی، یکی از خدمات دولت برای مهاجرین همین ارایه ترجمه رسمی مدارک بدون هزینه است، هر ارباب رجوع ده مدرک، مشکل اینجاست که مهاجرین تا برسند به این کشور در کشورهای خودشان با هزینه های بالا کلی مدرک ترجمه کرده اند چون برای ارایه سند و اخذ ویزا لازم بوده است.

باز ما به همه مراجعین مان در بدو ورود می گوییم که چنین خدماتی موجود هست.

مدارک شامل تذکره(شناسنامه) افغانی مادر و دو دخترش است، مادر متولد سال های سی/چهل، دخترهای متولد شصت/هفتاد ببعد، فقط وقتی تذکره ها را فرستاد چند دقیقه نگاهشان کردم، مادری که در عکس سیاه و سفید حدود هفده هجده ساله بود و قشنگ معلوم بود مخصوصا" برای گرفتن آن عکس رفته حمام یا لااقل موهای مجعد سیاهش را شسته، شانه زده و ریخته دو طرفش، عکس سیاه و سفید است اما مشخص است دختر جوان ماتیکی زده به لب های جوانش، بلوز سفید تمیزی بر تن دارد و ته نگاهش یک لبخند مخفی.

عکس دخترها اما، لبخند ندارد، شال های سفید مدرسه و لباس سیاه، بدون ماتیک، و حتی دیده شدن یک تار مو، چهره ها کپی برابر با اصل اما دنیایی تفاوت در سیستم، بعد از ارسال اسناد برای ترجمه به دختر زنگ زدم و گفتم، عکسها ی تذکره یک تاریخ است، تاریخ افغانستان از زمان هفده سالگی مادرت تا زمان هفده سالگی شماها، متوجه هستی؟ گفت بله، بسیار واضح اس!

خیلی وقت ها برای ارسال فورم های مدرسه یا کورس های آموزش زبان باید برویم به صفحه محرمانه اطلاعات شخصی، و یکی از سوال هایی که باید بابتش مراجعه کنیم به آن پلتفورم محل تولد شخص است، بچه های زیر پنج سال می روند مهد، بالای شش تا زیر هجده باید یکسال آموزش زبان در یکی از مدارش مخصوص مهاجرین این سنین بروند و بالای هجده ساله ها به مراکز آموزش بزرگ سالان، گاهی از یک خانواده چند محل تولد می براید، پدر و مادر متولد افغانستان، بچه ها بر اساس تاریخ مهاجرت های پی در پی متولد پاکستان، ایران، ترکیه، هند، مالزی و اندونزی. با خود می گویم عجب زندگی ای! چه خاک هایی ما را قبول دار نشد!

سال نو میلادی پیشاپیش مبارک، امسال و سال گذشته تازه دارد این ایام برای من معنادار می شود مخصوصا" امسال که سر کار می روم و بابتش کلی مرخصی دارم.

درخت مان را که پارسال گرفته بودیم در آوردم و گذاشتم گوشته هال اما تزیینش مانده از بس وقت نمی کنم درستش کنم.

دوست دارم بیشتر بنویسم اما عذاب وجدان دارم چون باید کارهای اینجا را بکنم.







از محل کار!

به رخدادهای ناگهانی که برای ارباب رجوع هایمان، یا بهتر است بگویم افراد تحت تکفل ارگان ما رخ می دهد می گویند" اینسیدنت" یعنی حادثه، مثلا" با صاحبخانه حرفش شده از خانه آمده بیرون، به اصطلاح الآن هوم لس( بی خانمان) شده است، باید تا شب نشده، البته تا تایم اداری ما تمام نشده یعنی قبل از ساعت پنج برایش یک جای امن تدارک ببینند، یا بیمار صرع بوده حمله صرع بهش دست داده زنگ زده اند به اورژانس ورفته اند بیمارستان، مادر و دختر بیمارستان هستند و دختر کوچک و نوجوانش در خانه، اینسیدنت است، باید هر ساعت از خانه و مادر خبر بگیریم و نوت کنیم.

هفته پیش هیچ تیم لیدری دفتر نبود، دو تیم لیدر در مرخصی و یکی از خانه کار می کرد، کلاینت یکی از کیس منیجرهایی که من با او کار می کنم هم در مرخصی مریضی بود، تلفنم زنگ خورد، دختر یک خانواده چهار نفره بود، زن از شوهرش طلاق گرفته از طریق سازمان ملل آمده استرالیا، دختر پشت تلفن گریه می کرد، گفت دیشب خواهر بزرگم که صرع دارد زیر دوش بود و حمله بهش دست داد، ما خیلی اتفاقی فهمیدیم و زنگ زدیم به اورژانس، و آمدند و خواهرم ر که لخت بود از توی حمام بردند با امبولانس، مادرم و خواهرم از دیشب تابحال بیمارستان هستند و خواهر کوچکم با من است.

خیلی متاثر شدم، به آرامش دعوتش کردم و بخاطر اینکه زنگ زده و خبر داده تشکر کردم، بلافاصله روی تیم مسنجر برای تیم لیدر مستقیم خودم پیام گذاشتم اما ندید، شماره مادر دختر را از داخل پرونده شان پیدا کردم و زنگ زدم بهش، مادر هم حال خوبی نداشت، مشخص بود تمام مدت را بیدار بوده، بیشتر نگران بچه ها در خانه بود و گفت تلاش می کند امشب دختر را مرخص کند تا برگردند خانه. بین کلامش گفت من از کیس منیجرم شکایت دارم، تابحال اصلا" او را ندیده ام، ما تابحال پرونده پزشکی مان از آن محله سابق( منتقل شده اند به دندینانگ) به دکتر محلی ارجاع نشده است و من تابحال هیچ دکتر خانوادگی محلی در اینجا را ویزیت نکرده ام، بحث خانه مان را هرچه به هوسینگ ورکر( مسیول خانه یابی برای کلاینت ها) بیشتر تاکید می کنم کمتر عمل می بینم و..... دیشب هم اخرین بار از هوسینگ ورکر ناامید شدیم و دختر انقدر حرص خورد که دوباره حمله سرش آمد.


سریع السیر رفتم یک ایمیل طولانی و مشرح برای تیم لیدری که از خانه کار می کرد نوشتم و کیس منیجر را هم سی سی کردم و فرستادم، چند دقیقه بعد دیدم تیم لیدر روی تیم مسنجر زنگ می زند، شرح مختصری دادم و گفتم ایمیل را بخواند و بگوید چه کنم، بعد دیدم یکی از سنیور کیس منیجرها صدایم می کند( اهل نپال است) و گفت من مسئول رسیدگی به اینسیدنت رخ داده هستم( اینسیدنت تشخیص شدن یک رخداد هم به میزان جدی بودنش برمی گردد و یکی از عواقبی که بعد از اینسیدنت شناخته شدن یک حادثه رخ می دهد این است که ممکن است کل دوسیه کلاینت یک بازنگری جدید بگیرد و درجه اش از عادی به سطح دو و اگر سطح دو باشد به سطح سه تغییر یابد، و با این تغییرات هم چنانچه پرونده با مسئولیت کیس منیجر پیش برده می شود برود تحت مسئولیت سنیور کیس منیجر.

خلاصه که آنروز کل روزم با همان سنیور کیس منیجر گذشت، آزمایشات اولیه ای که هنگام ورود از اینها می گیرند دست پزشکی در یک منطقه دیگر بود و به بیمارستان دندینانگ منتقل شد، زن و دختر مرخص شدند و تا بعدازظهر دو بار دیگر با مادر صحبت و نوت کردم، فردای آنروز تیم لیدر بهم گفت ساغر بقدری خوب، شفاف و مفصل شرح رخداد را نوشته بودی که من دو بار ایمیلت را خواندم و راستش را بگویم نوت شما باعث شد من سریع السیر ترتیب ماجرا را بدهم و آن خانواده را از درجه دو به سه منتقل کنم و الان بجای کیس منیجر فلانی، فلانی سنیور کیس منیجر مراقب احوال پرونده است.

من فقط در قسمت تماس با مادر هرچه گفته بود را نوشته بودم، و ربط داده بودم به قضیه دنبال خانه رفتن و اینکه چهار زن و دختر جوان و تنها هستند و صددرصد در مورد خانه یابی نیاز به حمایت مضاعف دارند. راستش را بگویم همیشه درباره نوشتار انگلیسی ترس دارم و اعتماد بنفسم گاهی خیلی پایین می آید با خودم می گویم نکند جمله بندی ام جوری باشد که سر و ته نداشته باشد یا مغلق باشد، نکند اشتباه گرامری داشته باشم و....

طوری بود قبل از این که حتی اگر یک مسیج کوتاه می بود برای یک دوست انگلیسی زبان می دادم همسر برایم چک کند که مبادا اشتباه فاحشی داشته باشم.

همین ماجرا درباره لباس پوشیدن هم همراهم هست، اگر مهمانی خاص و باکلاس تری دعوت باشم حتما طرح مورد نظر را با خواهر کانادایی در میان می گذارم تا مایه آبروریزی نباشم.

ولی با آن تعریف تیم لیدر بقدری خوشحال و بااعتماد بنفس شدم که خدا می داند.

بیش از دو ماه از شروع به کارم گذشته و دو هفته پیش یک سِمَت کیس منیجری در شعبه دیگر دفترمان اعلام شد و من هم مثل بقیه کلاینت ساپورت ورکرها برایش رزومه فرستادم، اما برای اینترویو من را نخواستند، البته من مطمئن هستم که حتی اگر مصاحبه می گرفتند من را انتخاب نمی کردند چون بالاخره هنوز خیلی تازه کارم حتی اگر استعداد داشته باشم باز هم اینقدری نیستم که بخواهند دو ماهه کیس منیجرم کنند، ولی امیدی داشتم که مصاحبه بدهم و تمرینی هم بشود برای آینده،  ولی نشد، یکی از کیس منیجرها هم برای ماه دسامبر دارد می رود مرخصی و بجایش برای همان یک ماه می خواهند یک اکتینگ کیس منیجر انتخاب کنند و برای آن هم جویندگان باید رزومه بفرستند و باز هم مطمئنم تمام کلاینت ساپورت ورکر ها اقدام خواهند کرد و من نیز!

تا چه شود!